علل عقب ماندگی ایران....قسمت اول

مراد از تاریخ نوعی رویکرد و نگاه ویژه به رویدادهای گذشته است که بدون آن رویکرد ویژه، تاریخ به معنای جدید آن شکل نمی گیرد. تفسیر نخستین عنصر اساسی و قوام بخش تاریخ است. یکی از مهم ترین رویکردها در بررسی تحولات تاریخی، رویکرد جامعه شناسی سیاسی است. در ایران دو نهاد دین و دولت در طول تاریخ کانون دو مقوله اساسی سیاست یعنی سلطه و مقاومت بوده اند. ویل دورانت می نویسد: یک تمدن بزرگ تا از درون منهدم نشده از بیرون مغلوب نمی شود. رشد و استحکام یک تمدن باید در بطن همان جامعه شکل بگیرد. برای عقب ماندگی ایران علل مختلفی ذکر شده است. شکست ساسانیان از اعراب و ورود تازیان به ایران که هیچ گونه تمدنی نداشتند و فرهنگ و تمدن ایران را نابود کردند. حمله ترکان غزنوی و بعد مغولان به ایران حکومت ملوک الطوایفی ایلخانان مغول حکومت منحوس قاجاریه ترک که از دودمان مغولان بودند و قسمتهای مهمی از ایران را فروختند و جامعه را در منجلاب فقر و خرافات و بی سوادی غرق کردند. از همه مهمتر عامل دین که عامل اصلی حکومت در ایران بوده است و پادشاهان به نام دین هر جنایتی در ایران انجام می دادند.

در دنیای غرب تا قرون وسطی (قبل از رنسانس و عصر روشنفکری) کلیسا حاکم اصلی و قدرت جامعه بود که جلو رشد و توسعه علم و فرهنگ را می گرفت (مانند محاکمه گالیله و به آتش انداختن اخترشناسان) اما با پیروزی انقلاب کبیر فرانسه، نظریه پردازان نهضت روشنگری چون کندرسه، پایان موجودیت دین را در دنیا نوید دادند و در اروپا دین از دولت جدا شد. اما در ایران با ظهور سلسله صفوی ترک چنان جامعه را در خرافات و دروغ و موهومات فرو بردند که دیگر از زمان صفوی به بعد در ایران ما اندیشمندی نداشتیم تا دنیا در برابر آنان سر تعظیم فرود آورد.

(مانند خیام- ابن سینا- ابوریحان زکریا رازی سعدی و ...). البته در ایران خشکی آب و هوا و کمبود آب و شرایط اقلیمی نامناسب هم یکی از عوامل عقب افتادگی بودند. زیرا در یک شرایط تاریخی مشخص، عامل اقلیمی، در شرایطی دیگر عامل دینی و اعتقادی، یا فرهنگی و در شرایط متفاوتی عامل سیاسی می تواند عامل بازدارنده را در توسعه جامعه ایفا کند. پدیده عقب ماندگی فقط اقتصادی و عدم توانایی تأمین نیازمندی مادی جامعه نیست. عقب ماندگی در عصر کنونی شامل تمام وجوه مناسبات اجتماعی انسان از جمله سیاست، فرهنگ، دین، حقوق زنان، حقوق اقلیت های قومی، دین و مسلکی را شامل می شود.

در ایران ما یکی از علل عقب ماندگی وابسته بودن جامعه به کشاورزی و عدم رشد سرمایه داری و تجارت بوده است. پل باران جامعه ای که زندگی اکثر مردم آن هنوز به کشاورزی وابسته است را عقب مانده می شمارد.

پیدایش سرمایه گذاری سرآغاز توسعه غرب بوده است. اما در ایران به خصوص با ورود ترکان و مغولان یک سیستم فئودال و خانی به وجود آمد و جلوی رشد سرمایه داری و پیشرفت را گرفت. روشنفکران ایرانی مانند ابراهیم پورداوود- احمد کسروی صادق هدایت- میرزا آقاخان کرمانی و ... عامل دین را مسوول عقب ماندگی ایران می دانند.

میرزا آقاخان کرمانی می نویسد: هر شاخه از درخت اخلاق زشت ایران که دست می زنیم ریشه او کاشته عرب و تخم او بذر مزرعه اعراب است. با شکست ایران از اعراب و به دستور عمر کتابها را آتش زدند یا آنها را به آب ریختند و رشد علوم و فرهنگ در ایران از بین رفت. بعد از آن حمله ترکان و مغولان با کشتارهای وسیعی که در ایران کردند و چنگیز خان که بهترین صنعت گران آن زمان را به مغولستان فرستاد، سیستم عقب مانده فئودالی را در ایران حاکم ساختند. شیوه معیشتی شتر چرانی و خر چرانی عرب و ترک و مغول و پیوندهای خونی و عشیره ای در برابر گروههای شهر نشین عامل اساسی تخریب و افول تمدن ایران بودند.

در جامعه ایران مناسبات فرهنگی و اجتماعی ویژه ای حاکم است که مانع از پیدایش اندیشه های نوین عقلی ابداعی و خلاقیت های انسانی می شود. فرهنگی که به دین و فلسفه اسلامی آغشته شده است، مانع می شود که لانسان به گونه ای عقلی و علمی بیاندیشد. بنابراین عامل بازدارنده رشد در ایران، ذهنی بوده است. فکر خلاق و سازنده در فرهنگ فرسوده و ناتوان و غیر مولد ایرانی کمیاب و نادر بوده است. فرهنگ ایرانی دارای سرشت سترون یا فاسد نیست. جامعه کم بهره از تولید و کم دانش ماست که فرهنگی علم ستیز می پروراند. هرچه جامعه بی سواد تر باشد، دسترسی مردم به منابع خواندنی، اطلاعاتی و اندیشیدنی کمتر است. غرب نیز زمانی مانند شرق عقب مانده، سنتی و فقیر بود ولی پیدایش عواملی چون افراد متفکر و نو اندیش، سوداگر- مخترعان و مکتشفان و پیدایش تکنولوژی جدید سبب شد تا غرب از مرحله سنتی به مرحله مدرن گذر کند. غرب عامل عقب ماندگی شرق نبوده است. شرق نیز می تواند با دستیابی به این عوامل توسعه یابد (مانند کشور ژاپن و کره). رشد جامعه یعنی پایان فقر و کنار زدن هنجارهای سنتی و ایستای جامعه که باید در ایران صورت بگیرد. در کشورهای پیشرفته انسانها ارزشهایی را باور دارند که سازنده مناسبات رشد است. این گونه انسان ها که صاحب انگیزه پیشرفت، خلاقیت و ابداع گری هستند (مانند گالیله، لئوناردو داوینچی- فرانسیس بیکن و ...) در کشورهای عقب مانده کمیاب هستند. دلایل این کمیابی را می توان دیکتاتوری و اختناق سیاسی دانست که هرگونه پیشرفت و نوآوری را سرکوب می کند. از دیگر عوامل عقب ماندگی ایرانیان کمبود آب است که باعث می شده بیشتر مردم آن کوچ نشین باشند و زندگی شهری و تمدن و تجارت در بعضی نقاط (مانند کویر) بوجود نیاید. یگانگی دین و دولت در روند رشد تاریخ ایران را می توان یکی از قدیمی ترین و اساسی ترین دلایل کندی توسعه در ایران دانست. منظور از ادغام دین و حکومت یا حکومت دینی، جامعه ای است دین سالار (تئوکراتیک). در این جامعه، حکومت مشروعیت خود را نه بر رضایت مردم، بلکه بر ادعای مشیت الهی بنا می نهد. حکومت مذهبی آزادی بیان را محدود می سازد و خلاقیت و تفکر و پیشرفت را سرکوب می کند.

منبع: چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت. دکتر کاظم علمداری. این کتاب را حتما مطالعه کنید


 

کوره های آدم سوزی هیتلر

در جنگ جهانی دوم بر اساس افکار ضد یهود هیتلر، هاینریش هلمر و تشکیلات اس اس در ایدئولوژی مسوولیت انقراض و نابودی یهودیان را به عهده گرفتند. راینهاردهایدریش (1904-1942) رییس تشکیلات امنیتی اس اس مسوول اجرای حل نهایی این مسأله شد. پس از شکست لهستان، هایدریش به گروه ضربت که برای جمع آوری همه یهودیان لهستانی و متمرکز کردن آنان در محله های پست تعدادی از شهرهای لهستان تأسیس شده بود دستور اقدام داد. این نیرو در ژوئن 1941 مسوولیت جدیدی پیدا کرد و جوخه های مرگ با واحدهای کشتار متحرک تشکیل داد. این جوخه های مرگ اس اس با پیشروی ارتش آلمان در روسیه به دنبال آن حرکت می کردند و یهودیان را در روستاهای اشغالی روسی جمع آوری و اعدام و در گودالهایی که خود قربانیان پیش از تیرباران آنها را می کندند دفن می کردند. واحدی که برای این وظیفه انتخاب می شد به آبادی یا شهر داخل می گردید و به روسای یهود دستور می داد که همه یهودیان را برای اسکان مجدد فرا بخواند. از آنان خواسته می شد اموال قیمتی خود را به فرماندهان واحدها تحویل دهند. اندکی قبل از اعدام هم می بایست لباسهای خود را به جز لباس زیر از تن درآورند. آنگاه زنان و مردان و کودکان به محل اجرای اعدام، که اغلب در کنار گودال های عمیق چند تانک قرار داشت هدایت می کردند. آن جا ایستاده یا زانوزده تیرباران می شدند و اجسادشان را درون گودال می ریختند. این شیوه منظم کشتار برای جوخه های اعدام اس اس، مشکلات روانی به بار آورد. هیامر رهبر اس اس در سفر به مینسک واقع در اتحاد شوروی سربازان را مجبور به این قتل عام می کرد و می گفت هر سر بازی که یهودیان را قتل عام نکند نزد خدا و هیتلر مسوولیت دارد. گروه ضربت با روش تیرباران یک میلیون نفر را به قتل رساندند اما مدتی بعد این روش را برای حل مسأله مناسب ندانستند. نازی ها به جای آن به انقراض روشمند جمعیت یهود اروپایی در اردوگاه های مرگ که برای این کار پیش بینی شده بود روی آوردند. یهودیان کشورهای اشغالی را جمع می کردند چون گاو و گوسفند درون قطارهای باری می ریختند و به لهستان می بردند که در آنجا 6 اردوگاه برای نابودی یهودیان تأسیس شده بود. بزرگترین آنها اردوگاه آشویتس- بیرکناو نام داشت. متخصصان برنامه تی -4 که بین سالهای 1938 تا 1941 مسوولیت نابودی 80000 نفر به ظاهر نژاد نامناسب و علیل ذهنی و جسمی در آلمان را برعهده گرفتند.

بر اساس تجربه متخصصان این سازمان، تکنسینهای پزشکی از ماده سمی زیکلون بی (سیانورهیدروژن) استفاده می کردند که گازی فوق العاده کشنده است و تعداد زیادی آدم را در اتاق های گاز به سرعت هلاک می کند. این گاز را شبیه حمام می ساختند تا قربانیان به رغبت داخل آن شوند. بعد از هلاکت قربانیان، اجساد آنها را در کوره های مخصوص می سوزاندند.

قریب 30% از تازه واردان در آشویتس به اردوگاه کار اجباری می رفتند و بقیه را به اتاقهای گاز می فرستادند. بعد از هلاکت با گاز، اجساد را در کوره های مرده سوزی می سوزاندند. از اموال قربانیان و حتی از اجسادشان برای مقاصد اقتصادی استفاده می شد. موی زنان را قیچی و جمع می کردند و برای تشک یا تبدیل به پارچه به کار می بردند. از برخی محکومان هم برای تجارت پزشکی رنج آور سبعانه بهره می بردند. آلمانی ها بین 5 تا 6 میلیون یهودی را کشتند که از این عده بیش از 3 میلیون نفر از آنان در اردوگاه های مرگ از بین رفتند. 90% از یهودیان لهستانی و کشورهای بالتیک و آلمان نابود شدند. نازی ها 9 تا 10 میلیون نفر دیگر را از طریق تیرباران و گرسنگی و کار طاقت فرسا به هلاکت رساندند. از آنجا که نازیها، کولی های اروپایی را (مثل یهودیان) آنان را هم به روش منظم جمع آوری کردند تا معدوم کنند. قریب 40% از کل جمعیت یک میلیونی کولی های اروپایی در اردوگاه های مرگ کشته شدند.

کشتار فجیع: فرمانده اردوگاه و قربانیان آن

کشتار منظم میلیون ها مرد و زن و بچه در اردوگاه های مرگ، این فاجعه را به یکی از حوادث هولناک تاریخ بشری بدل کرد. اولین سند ذیل از گفته های رودلف هوس فرمانده اردوگاه مرگ در آشویتس اقتباس شده است.

در طول زمستان 1942 دو کوره شماره یک و دو ساخته شد. هر یک در طول 24 ساعت حدود 2000 جسد را می سوزاند. در قسمت تحتانی کوره های شماره یک و دو رختکن و اتاق های گاز واقع بود که هوای آن تهویه می شد.

اجساد را با آسانسور به طبقه بالا که کوره ها آنجا بود می آوردند. ظرفیت اتاق های گاز 3000 نفر بود. طبق محاسبه شرکت تاف، کوره های کوچکتر 3و4 در 24 ساعت 1500 جسد را می سوزاندند اما به زودی معلوم شد ساختمان کم دوام کوره های شماره 3 و 4 با داشتن چهار اجاق قرع و انبیق، مناست منظوری نیست که برای آن ساخته شده بود. کوره شماره 3 پس از مدت کوتاهی از کار افتاد کوره شماره 4 هم چندین بار تعطیل شد زیرا اجاق ها و دود کش های آن پس از 4 تا 6 هفته از کار می افتاد.

توضیح پزشک فرانسوی درباره قربانیان

حدود ظهر است که خط طویلی از زنان و کودکان و پیرمردان وارد حیاط می شوند. آنان ابتدا حمام می کنند و قهوه گرم می نوشند. همگی در حیاط برهنه می شوند. درها باز می شود و آنان را با فشار زیاد به داخل می رانند. اولین کسانی که وارد اتاق گاز می شوند خود را عقب می کشند. حس می کنند مرگ نزدیک است. سربازان نازی با نواختن ضربات قنداق تفنگ بر سر زنان بی پناه و وحشت زده که با ناامیدی کودکانشان را در بفل می فشارند به این هیایو خاتمه می دهند و آنان را به اجبار به جلو می رانند. درها بسته می شود و گاز سمی پخش می شود. صدای کوبیدن بر در و دیوار و صدای جیغ به گوش می رسد. آن گاه دیگر سکوت است. 5 دقیقه بعد درها باز می شود. اجساد از شکل افتاده و مچاله شده به هم چون آبشار به پایین می غلتد. اجساد که هنوز گرم است از زیر دست آرایشگر و دندان ساز می گذرد تا اولی موها را بچیند و دومی دندان ها را بکشد... بار دیگر حمل و نقل به سوی کوره آدم سوزی شماره 4 شروع می شود.

منبع: تمدن مغرب زمین- جلد دوم- تألیف: اشپیل فوگل- ترجمه محمد حسین آریا


 

فلسفه برتراند راسل

از میان تمام فیلسوفان انگلیسی معاصر، برتراند راسل در سراسر جهان از همه مشهور تر است. چون راسل تعداد زیادی کتاب و مقاله در زمینه اصول اخلاقی، اجتماعی و سیاسی نوشته است. راسل را پیامبر اومانیسم لیبرال، قهرمان کسانی که خود را خردگرا می دانند، آزاد از قید و بندهای جزمهای دینی و خرافات متافیزیک و در عین حال شیفته آرمان آزادی انسانی در مخالفت با توتالیتاریسم و نیز آرمان پیشرفت سیاسی بر وفق اصول عقلانی  می دانند. او همواره شجاعت دفاع از معتقداتش را داشته است و ترکیب یک شخصیت اشرافی ، فیلسوف، مقاله نویس ولتری در ذهن مردم بوده است. او به حق به خاطر کارش در حوزه منطق ریاضی نامبردار است ولی خود او این حوزه را بیشتر متعلق به ریاضیات می داند تا فلسفه. برتراند راسل در سال 1872 در انگلستان به دنیا آمد. پدر و مادرش لردو بانوامبرلی هنگامی که او کودک خردسالی، بود در گذشتند و او در خانه پدر بزرگش لرد جان راسل پرورش یافت. در سن 18 سالگی به دانشگاه کمبریج رفت و نخست به آموزش ریاضیات پرداخت. ولی در سال چهارم دانشگاه به فلسفه گرایش یافت. مک تاگرت و استوت به او چنین آموختند که اصالت تجربه بریتانیایی را خام بشمارد و در عوض به سنت هگلی رو آورد. او از 1894 یعنی سالی که کمبریج را ترک گفت، تا سال 1898 به این اندیشه ادامه داد که متافیزیک قادر به اثبات عقایدی در باب جهان است که احساس دینی او را به مهم انگاشتن آنها کشانده بود. (راسل اعتقاد به خدا را در سن 18 سالگی کنار گذاشت. ولی چند سال دیگر به این عقیده ادامه داد که متافیزیک می تواند توجیه نظری از رهیافتهای عاطفی مربوط به احساس مشیت و احترام به جهان، ارایه کند).

راسل در سال 1895 شروع به مطالعه اقتصاد و سوسیال دموکراسی آلمانی در برلین کرد. نتیجه این مطالعه، نگارش و انتشار کتاب سوسیال دموکراسی آلمان در سال 1896 بود. اغلب مقالات اولیه اش در باب مباحث ریاضی و منطقی بود. راسل در مورد دین می اندیشید که وجود شر و رنج در جهان ایرادی پاسخ ناپذیر در اعتقاد به خدایی که به خیرخواهی نامتناهی و قدرت مطلق وصف شده است ایجاد می کند، اما مدعی نیست که وجود نداشتن یک موجود الوهی فراتر از جهان قابل اثبات است. او لا ادری است. در عین حال اعتقاد هم ندارد که دلیلی واقعی بر وجود خداوند در کار باشد. سراپای فلسفه راسل با براهین سنتی اثبات وجود خدا را طرد می کند. در یک تحلیل پدیدار شناختی از علیت، هیچ استنتاج علمی بر وجود یک موجود فرا پدیداری نمی تواند معتبر باشد. هیچ چیز در تکامل جهان موید این فرضیه نیست که تکامل نمایانگر قصد و هدف الوهی است و حتی اگر این تز اثبات شود که جهان آغاز زمانی داشته است، ما حق نداریم که از ان نتیجه بگیریم جهان آفریده شده است. چون ممکن است جهان خود به خود آغاز شده باشد. شاید عجیب باشد که جهان خودبخود آغاز شده است ولی هیچ قانونی در طبیعت نیست که دلالت بر این امر داشته باشد که هرچه برای ما غریب می نماید نباید رخ دهد. هرچند راسل فکر نمی کند دلیلی بر وجود خدا وجود داشته باشد، این نکته را روشن کرده است که عقیده به وجود خدا بیش از اعتقاد به جن و پری خصومت او را بر نمی انگیزد. حملات راسل بیشتر متوجه شخصیتهای دینی مسیحی است که به نظر او بیشتر زیان به بار آورده اند تا سود. راسل در مقاله از جباریت غیر انسانی از بی تفاوتی شگرف طبیعت نسبت به آرمانها و ارزشهای انسانی سخن می گوید و پرستش قدرت بی محابا، زور و ستایش نظامی گری را محکوم می کند. او پشت کردن انسان را به این قدرت بی فکر و نیز ایجاد حوزه ارزشهای آرمانی مختص انسان را به دست انسان پیش بینی می کند. راسل از قدرت بی محابا بیزار بود و عشق به قدرت به خاطر قدرت را محکوم می شمرد. از دیدگاه او قدرت هدف نیست، بلکه وسیله ای برای نیل به هدفی در ورای خویش است. به عقیده راسل هدف کسانی که قدرت را دوست دارند باید اعتلای تعاون اجتماعی در کل نوع انسانی باشد. دموکراسی به عنوان سنگری در برابر کاربرد خودکامه قدرت اقامه شده است و می گوید ما هنوز یک سازمان جهانی کارآمد که قادر به کاربرد بهره های علم و دفع شررهایی که ممکن است علم به بار آورد پیدا نکرده ایم. فلسفه همواره برای راسل معرفت جویی یعنی جستجوی حقیقت عینی بوده است و این اعتقاد را ابراز داشته که یکی از وظایف عمده فلسفه در یافتن و تحسین کردن جهان است و کشف ماهیت غایی واقعیت. متافیزیک خیالی یافتن دلایل بد برای آن چیزی است که انسان به آن معتقد است و ذکر می کند بعضی از فیلسوفان اندیشه ها و برهانهایی به کار برده اند تا عقاید آرام بخشی که به نظر آنها دارای ارزش پراگماتیک می آمده ثابت کنند. طبق نظر راسل، فلسفه علم را مسلم می گیرد، بدین معنی که فلسفه باید بر بنیاد معرفت تجربی بنا شود. بنابراین فلسفه یه یک معنی باید از علم فراتر رود. مهمترین بخش فلسفه عبارت است از انتقاد و روشنگری مفاهیمی که غایی انگاشته می شود و به شیوه غیر انتقادی پذیرفته شده است. آشکار است که فیلسوف در حل مسایلی که وابسته به علم شناخته شده است در موضعی بهتر از موضع دانشمند نیست.فیلسوف  بنابراین باید در حل مسایل خاص خویش بکوشد و کار خود را انجام دهد. راسل تاکید می کند یکی از وظایف فلسفه پیش نهادن فرضیه های جسورانه راجع به جهان است. راسل از مسایل فلسفه به عنوان مسایلی سخن می گوید که لااقل در حال حاضر به هیچ یک از علوم تخصصی تعلق ندارد و علم هنوز در موقعیتی نیست که آنها را حل کند. علم آن چیزی است که کم یا بیش می دانیم و فلسفه آن چیزی است که نمی دانیم. اگر فرضیه های علمی تحقق پذیر باشند، آنگاه جز علم می شوند و دیگر فلسفی نیستند. این نظرگاه نمایانگر چیزی است که می توان جنبه پوزیتیوسیتی راسل نامید. به تقریب تمام پرسشهایی که بیشترین جاذبه را برای متفکران دارد آنهایی هستند که علم نمی تواند به آنها پاسخ دهد. به علاوه این وظیفه فلسفه است که این گونه پرسشها را به طور مثال اهداف حیات را مطالعه کند و لو این که نتواند به آنها پاسخ دهد. راسل قصد داشت فلسفه را به علم مربوط کند. چون علم نزدیکترین رهیافت به معرفت را در باب جهان به ما می دهد. فلسفه باید تا حد امکان علمی شود و ما بعدالطبیعه خیالی به دور افکنده شود. یکی از آرزوهای راسل این بود که فلسفه را جانشین عقاید مذهبی کند. فلسفه از یک تکاپوی سرکش برای نیل به معرفت واقعی سرچشمه می گیرد. این سخن را مسله می گیرد که واقعیت، یعنی جهان، قابل فهم است. کار دستاوردهای ادبی و علمی راسل، از منطق ریاضی گرفته تا داستان، فوق العاده شایان توجه است.

در تاریخ منطق ریاضی مقام او تثبیت شده می باشد و در فلسفه عمومی، تکامل بخشیدن او به اصالت تجربه به مدد تحلیل منطقی، همراه با پی بردن او به محدودیتهای اصالت تجربه به عنوان نظریه معرفت، مرحله مهمی را در اندیشه فلسفی بریتانیا تشکیل می دهد. عقل راسل او را به این نتیجه رسانده بود که در عرصه جهان هیچ چیز فراتر از انسان نیست.

منبع: تاریخ فلسفه- جلد 8 از بنتام تا راسل فردریک کاپلستون

مترجم: بهاء الدین خرمشاهی


 

ادیان ابتدایی

ادیان نخستین جهان دو گروه هستند. در یک گروه اعتقاد به پدیده های طبیعی هست نظیر باد رودخانه ستاره و آسمان. به همین دلیل به آن طبیعت باوری یا نیجریسم می گویند و گروه دیگر باور به پدیده های فوق طبیعی دارند مانند ارواح اشباح نفوس دیوان موجودات الهی و ... نوع دوم ادیان ابتدایی را جان باوری یا آنیمیسم می گویند. تایلر (Tylor) نخستین کسی است که نظریه آنیمیسم را از دیدگاهی کلی و اساسی تدوین کرد. طبق نظر اسپنسر مفهوم جان، نخستین بار از راه تماشای مناظر و مرایای بدیهی و تکراری حیات در خواب و بیداری به اندیشه انسان وحشی راه یافت. آن چه از اندیشه انسان ابتدایی در خواب و بیداری می گذرد برای او ارزش یکسان دارد. آن چه او را در عالم خواب می بیند یا می شنود، همچون دیده ها و شنیده های بیداری اوست. از لحاظ فکر انسان های نخستین، مرگ فرقی با غش کردن طولانی با خواب ممتد ندارد.

پس به نظر می رسد مرگ از جدایی جان از جسم ناشی می شود، یعنی شبیه چیزی که هر شب اتفاق می افتد، با این تفاوت که جسم، جان رفته را باز نمی یابد. از این روح، فکر تناسخ از همین مفارقت دایمی روح از بدن سرچشمه می گیرد. استقلال روح از جسم از همین جا به خیال انسان ابتدایی راه می یابد و جان رفته و بازنگشته، به روح سرگردان در فضا بدل می شود. انسان های نخستین فکر می کردند ارواح سازنده و صاحب اختیار و همه کاره جهان هستند. پس بنا به باور آنان حالا که این ارواح تا این اندازه در زندگی آنها دخالت داشتند راه عاقلانه آن بود که هنگام خشم گرفتن و آزار رساندن، آدمیان بکوشند آنها را با خود سر مهر آورند تا از شر آنها در امان باشند. دادن هدایا، انجام عبادات، تقدیم قربانی و تمام مراسم دینی از همین تفکر شروع شد تا از آزار و اذیت ارواح در امان باشند.

پس اولین کیش یا دین شناخته شده بشری را به مردگان و ارواح آنها می توان نسبت داد. از همین جاست که اولین مراسم، مراسم تدفین بود و در ابتدا قربانی ها همان خوردنیها بودند که با هدف سیر کردن مردگان خیرات می شدند و اولین محرابها و قربانگاه ها قبر مردگان بودند. از دیدگاه مردم شناسی به نام تایلر پیدایش و گسترش آنیمیسم یا جان باوری به دلیل طرز فکر خاص انسان ابتدایی بود که مثل یک کودک، نمی توانست میان جان دار و بی جان فرق بگذارد. بنابراین انسان های نخستین مثل کودک می اندیشیدند. چنین بچه ای میل دارد به هر چیز حتی اشیا بی جان مانند سنگ و درخت طبیعتی جان دار، چون طبیعت خود، نسبت دهد. جان های اشیا عهده دار پدیده های جهان مادی هستند مثل جریان آب ها، حرکت ستارگان، رویش گیاهان و ... پس فلسفه نخستین انسانی که مبتنی بر دین دنیا پرستی است، با فلسفه مادی و دنیایی به کمال می رسد. انسان نخستین با التماس و خواهش خواهان کمک ارواح می شود و با تقدیم هدایا و انجام عبادات درصدد جلب کمک آنها بر می آید و بدین گونه دین بشر ابتدایی به صورت دینی طبیعی و طبیعت پرستی ظهور می کند و رو به کمال می رود. وجود همزاد جز از راه خواب و رویا نمی تواند به انسان القا شود. این امر که انسان بفهمد چگونه می تواند در عالم خواب جاهای دور را ببیند در نظر انسان نخستین این اعتقاد به وجود می آمد که موجودی به نام روح در بدن او وجود دارد که در موقع خواب از جسم جدا شده و حتی با مردگان ملاقات می کند و موقع بیدار شدن به بدن بر می گردد. (حتی در قرن 21 هم افراد زیادی به این موضوع خرافی اعتقاد دارند). انسان های نخستین فکر می کردند انسان در خواب به سرزمین مردگان منتقل می شود یا با مرده ای محشور می شود. انسان پنداری خدا که بعد از توتم پرستی به وجود آمد از ابتدایی بودن به دور است و بیشتر نشان از فرهنگ و تمدن پیشرفته دارد تا ابتدایی. در آغاز، اشیا و پدیده های مقدس، در شکل و هیات جانوری و گیاهی نقش بسته اند و خدا را به انسان شبیه کردن بعدها به وجود آمده است. در استرالیا که سرزمین توتم پرستی است این جانوران و گیاهان هستند که نخستین موجودات مقدس هستند. اگر انسان ابتدایی عبادت و قربانی می کند به این خاطر است که درماندگی فکری او را مجبور کرده است که خواب و رویا را با معنی و با تعبیر بداند. طبیعت برای انسان نخستین بسیار اعجاب انگیز، وحشت آور، عجیب و معجزه پایداری است. همین حیطه فراگیر، شگفت آور، وحشت انگیز بودن طبیعت است که قوه محرکه اندیشه دینی و زبان را از زمان های آغازین فراهم کرده است. همه ابعاد طبیی حیات به نحوی در خور و زیبنده احساس فراگیری از بی نهایت بودن هستی را در ما بیدار کرده که همه وجود ما را فرا گرفته و بر ما تسلط دارد و ادیان جهان از همین احساس سر برآورده اند.

نیچریسم دین را به مجموعه ای از توهمات تبدیل می کند. تفکر دینی با واقعیت سازگاری ندارد مگر آن که با لایه ضخیمی استتار شود تا صور واقعی آن را پنهان دارد، این لایه ضخیم پرده ای است از اعتقادات محال و افسانه های اسطوره ها و اساطیر دامنه یابی بیش از حد خیالاتی است که متأثر از زبان، خود را بر همین مفاهیم بار کرده است. همواره آداب و رسوم دینی چیزی نیست مگر اسطوره ای که به محتوای آن عمل می شود. علاقمدندان برای تحقیق بیشتر در مورد ادیان ابتدایی می توانند کتابهای تاریخ جامع ادیان از جانی بی ناس و توتم و تابو از فروید را مطالعه کنند.

منبع: تاریخ ادیان ابتدایی و قدیم از دکتر جمشید آزادگان


 

آداب و تمدن روسیه قدیم

کشور روسیه امروز یکی از متمدن ترین کشورهای جهان به شمار می رود. اما تا 500 سال قبل قوم روس قومی وحشی و عقب مانده بودند که حتی خط و کتابت نیز نداشتند. در حالی که ما ایرانیان با تمدن 7000 ساله امروزه جز کشورهای جهان سوم هستیم. برای علل عقب ماندگی ما ایرانیان باید کتابهای مشروطه ایرانی از دکتر آجودانی و چرا غرب پیش رفت و ایران عقب ماند از دکتر کاظم علمداری را مطالعه کرد. روسهای سوئدی با اقوام بومی اسلاو آمیخته شدند و شاهزاده نشین کیف را آفریدند که آن را نخستین دولت روسیه می دانند. این شرح را ابن فضلان نماینده سیاسی مسلمان در سال 921 نوشته است.

روسها را دیدم برای تجارت می آمدند و در رود ولگا رفت و آمد می کردند. آنها از کثیف ترین خلق خدا هستند. خود را از بول و ادرار پاک نمی کنند و بدن خود را شستشو نمی کنند. دستهای خود را هرگز نمی شویند. این جماعت مانند خران، گمراهند. از شهر خودشان می آیند و کشتی های خود را در ولگا به لنگر می اندازند و در کنار آن خانه های بزرگی از چوب بنا می کنند. در هر خانه تعدادی بین 10 تا 20 نفر زندگی می کنند. آنها کنیزانی زیبا و طناز برای بازرگانان همراه دارند. هر مردی کنیز خود را در آغوش می گیرد در حالی که دوستش او را تماشا می کند. گاهی ایشان به طور دسته جمعی و با حضور یکدیگر این کار را می کنند و گاهی شخصی. بازرگان که نزد ایشان می رود تا یکی از آنها را خریداری کند می بیند او با کنیزش هم آغوش است و او را رها نمی کند تا احتیاجش از او رفع شود. آنان هر روز سر و صورت خود را با کثیف ترین و آلوده ترین آب شستشو می دهند. بدین طریق که هر روز کنیز غذا می آورد و لگن بزرگی از آب با خود دارد و آن را به آقای خود می دهد، او دستها و صورت و بینی خود را در آن می شوید. سپس در لگن تف می اندازد و آب بینی می ریزد و در آن ادرار می کند. چون از کار خود فراغت یافت کنیز لگن را نزد کسی که پهلوی اوست می برد. او نیز همین کار را در لگن می کند. کنیز بیچاره لگن را نزد تمام اشخاص موجود در خانه می گرداند. وقتی یکی از روسها بیمار شود در مکان دور از خودشان چادری برایش نصب می کنند و او را درون آن انداخته و مقداری آب و نان برایش می برند و می گذارند خودش یا خوب شود یا بمیرد و بعد او را می سوزانند. چنان چه شخص بیمار برده باشد او را به حال خود می گذارند تا سگها و پرندگان گوشتخوار آن را بخورند.

آنها هر وقت دزدی را دستگیر می کنند او را به پای درخت تنومندی آورده، ریسمان محکمی به گردنش می بندند و به آن درخت می آویزند تا در باد و باران تکه و پاره شود.

منبع: تمدن مغرب زمین جلد اول- تألیف: اشپیل فوگل ترجمه محمد حسین آریا

 

جزم اندیشی مسیحی

اریک فروم در کتاب جزم اندیشی مسیحی نشان می دهد که فرآیند تکامل اندیشه جزمی را تنها می توان از طریق شناخت و مطالعه ناخودآگاه درک کرد. اریک فروم عقیده دارد مذهب وظیفه بازداری هرگونه استقلال روانی توده های مردم را به عهده می گیرد. وظیفه مذهب رام سازی توده ها از نظر فکری و تبدیل آنها به کودکان اجتماعی مقبول و سر به راه برای مقامات و قدرتمندان است. مذهب یک کارکرد اساسی دیگر نیز دارد. توده های مردم را تا آن میزان ارضا می کند که زندگی برایشان قابل تحمل باشد،تا به فکر ایجاد دگرگونی در موقعیت خود نیافتند و از حالت فرزندان مطیع و خاکسار به فرزندانی آشوبگر تبدیل نگردند. مذهب تنها کمک می کند که مردم آسان تر  بتوانند خود را با محرومیتهای فراوانی که واقعیت به آنها تحمیل می کند، سازگار کنند. او برای مذهب یک تأثیر تخذیری قایل می شود که بر پایه آن، فرد از رنجها و بی پناهی های خود در برابر نیروهای طبیعی، تسکین می یابد. در ادیان ابتدایی خدایان وظیفه یافتند که: آنها می بایست خطرات طبیعت را باز دارند، انسان را با ستمگری سرنوشت به ویژه در زمینه مرگ آشتی دهند و سرانجام او را در برابر رنجها و محرومیتهایی که زندگی تحمیل می کند، تسکین دهند. باورهای مذهبی مسیحی که به صورت تعالیم و احکام عرضه می شوند، توهمند. تحقق کهن ترین، غریب ترین و مبرم ترین آرزوهای بشری است. راز نیرومندی آنها در نیروی عظیم آن آرزوها نهفته است. مشیت و قدرت پروردگار، پشتیبان ما در برابر ترس از مخاطرات زندگی است. فروید امکان ایستار مذهبی را در شرایط کودکی تأیید می کند. او ضرورت نسبی آن را برای بی پناهی و رنج بشر در برابر طبیعت در می یابد و نتیجه می گیرد که با گسترش کنترل و چیرگی بشر بر طبیعت، مذهب به عنوان یک توهم زاید بر می آید. یکی از کهن ترین منبع این گونه کامیابیهای خیالی مذهب است.  مذهب دارای کارکردی سه گانه است. برای همه بشریت به مثابه تسکین دهنده درد و رنجهای زندگی است. برای غالب افراد همچون مشوقی برای پذیرش موقعیت طبقاتی آنهاست و برای اقلیت مسلط، پناهگاهی است که آنها را از گزند کسانی که زیر ستمشان هستند، دور می دارد. مسیحیت به عنوان یک جنبش انقلابی موعود و پر اهمیت تاریخی از میان قشرهای فقیران، بی سوادان و توده های انقلابی برخاست و روی سخنش با فقیران و ستمدیدگان بود.

این ادعا که ملکوت نزدیک است و پرولتاریا فروانروای زمین خواهند شد به عنوان یک امید دلپذیر پا گرفت و ریشه دواند. محتوای پیام اولیه مسیحی نه اقتصادی بود و نه اصلاح اجتماعی، بلکه وعده تحقق برکت و رحمت در آینده ای نه چندان دور بود که در آن، فقیران ثروتمند، می شدند و به قدرت می رسیدند. پیام مسیحیت یا پیشنهاد خیال به جای واقعیت، انتظارت امید و انتقام را ارضا کرد.

یکی از قوی ترین نمونه از گرایشهای دین مسیح اولیه مونتانیسم بود. کیش گنوستیکی اندیشه های آخرت شناختی مسیحیان اولیه به ویژه مساله بازگشت دوباره مسیح و رستاخیز مردگان را به کلی رد می کند. گنوستیکها عقیده داشتند جهان محصول موجودی شریر یا برزخی است و می گفتند اگر آفرینش جهان امری تاریخی و حادث است پس از همان آغاز شریرانه بوده و یا محصول یک خدای برزخی، بی تفاوت و ناتوان است. پس در این صورت، این جهان رستگاری نخواهد یافت و همه امیدهای آخرت شناختی مسیحیت نخستین بر باد و بی بنیاد بوده است. نخستین نافرمانی که در واقع آغاز آزادی انسان نیز هست، چشمان او را باز می کند و او در می یابد که چگونه درباره خوبی و بدی قضاوت کند. گناه نخست بشر یعنی نافرمانی و خوردن سیب و آزادی اندیشه نخستین اقدام او برای آزادی است. این آغاز تاریخ انسانی است. انسان در فرآیند تاریخ رشد و توسعه می یابد و سربلند می کند. او عقل و نیروی مهرورزی خود را توسعه می دهد. او در فرآیندی تاریخی که با نخستین اقدامش برای آزادی و گفتن نه آغاز شد، خود را خلق می کند. اینک انسان برای عمل آزاد است. تصمیم به خود او واگذار می شود. او در گزینش ثواب و گناه و مرگ و زندگی آزاد است. نخستین اقدام بشر برای رهایی، یک اقدام نافرمانی است. او با این اقدام، یکتایی اصیل خود با طبیعت را جدا می کند و به خود و پیرامون خود و ناشناختگی های آن آگاه می شود و آن وقت که به هدف تسخیر کامل جهان از طریق نیروی عقل و عشق خود برسد او انسان دیگری است که گناه نخستین را باز نشسته و به بهشت برگشته است. تنها گناه او آغاز یک فرآیند جدال است که به آفرینی و روشنگری او می انجامد.

منبع: جزم اندیشی مسیحی- اریک فروم ترجمه منصور گودرزی انتشارات مروارید

 

نظریه سیاستمدار افلاتون

زندگی یونانی گونه ای زندگی شهری بود، در دولت شهر (مدینه) به سر برده می شد و جدا از شهر تصور کردنی نبود. افلاتون عقیده داشت اگر همه شهروندان انسان های بد باشند، در واقع غیر ممکن خواهد بود که یک دولت شهر خوب برای خود ترتیب دهند. اما اگر کشور بد باشد، شهروندان خود را قادر نمی بینند که زندگی خوب را اداره و رهبری کنند. کشور مرکب از افراد آدمی است. قوانین اخلاقی مطلقی وجود دارد که بر همه آدمیان و همه کشورها فرمانروایی دارد. افلاتون عقیده داشت که دولتمردی (سیاست) یک علم است یا باید باشد. دولتمرد باید بداند که کشور چیست و زندگی آن چگونه باید باشد تا کشور و شهروندانش را به خطر غرق شدن نیندا زد. افلاتون مخالف سرسخت دموکراسی بود و می گفت: چون به گرداب زندگی عامه مردم نگریستم و حرکت پی در پی جریانهای حیله گری را دیدم مشاهده کردم که بدون استثنا نطام حکومت آنها بد است. قوانین اساسی آنها فاقد رستگاری است. کسانی که فرمانروای شهر یا کشور هستند باید فیلسوف باشند (منظور پروفسور اقتصاد و علوم سیاسی باشند). وظیفه آنها این است که تا آنجا که می توانند از تباهی اخلاقی شهروندان جلوگیری کنند. علاوه بر موسیقی، ورزشهای رزمی هم در تعلیم و تربیت مردم باید در نظر گرفته شود. از دیدگاه افلاتون اعتدال مدینه عبارت است از تبعیت لازم فرمانبرداران از فرمانروایان. فرد وقتی عادل است که تمام عناصر نفس او به نحو شایسته و هماهنگ کار ویژه خود را انجام دهند. کشور وقتی عادل یا درستکار است که تمام طبقات و افرادی که طبقات از انها ترکیب و تألیف شده است باوجدان و درستکار باشند. در کشور باید اختیار قدرت در دست فیلسوف پادشاه باشد. حاکم باید موافق معرفت حکومت کند. این معرفت باید معرفت حقیقت باشد. افلاتون در انتقاد از دموکراسی حاکمان کشور را به افرادی تشبیه می کند که هیچ تخصصی در دریانوردی ندارند و ناخدای کشتی می شوند و مردم را در دریای پر تلاطم مشکلات غرق می کنند. منظور این که سیاستمداران در حکومت دموکراسی هیچ تخصصی در کار خود ندارند و پیشنهاد می کند فرمانروایان شهر و کشور باید فیلسوف پادشاه باشند یعنی مردی که معرفت واقعی از مسیری که کشتی باید در پیش گیرد دارد و می تواند کمک کند کشتی (جامعه) از توفانها (حوادث) بگذرد و بر مشکلات غالب آید. عشق مفرط و نامعقول آزادی که از خصوصیات دموکراسی است به حکومت ستمگر منجر می شود.

دولتمرد (مرد سیاسی)

افلاتون که مخالف سرسخت دموکراسی نادان است می گوید عده زیادی از مردم، از هرگونه باشند، نمی توانند معرفت سیاسی داشته باشند یا کشور را خردمندانه اداره و رهبری کنند. دموکراسی از همه حکومتهای قانون مند بدتر است. حکومت عوام بی سواد از هر جهت ضعیف است و وقتی با دیگر حکومتها مقایسه شود نمی تواند هیچ خیر یا پیشرفت بزرگی برساند. رهبران حکومت دموکراسی حامیان بزرگترین بتها و خود نیز بت هستند. در حالی که بزرگترین مقلدان و جادوگران هستند. حکومت نباید به کسی به دلیل ملاحظات تبار و نسب و ثروت واگذار شود، بلکه به دلیل شخصیت و شایستگی برای فرمانروایی حکومت را باید به وی سپرد. مهمترین وزیر کشور، مربوط به آموزش و پرورش است. (وزیر آموزش و پرورش باید یک پروفسور به تمام معنی باشد). فرمانروا نباید اجازه دهد که تعلیم و تربیت کودکان که آینده کشور را می سازند در دست افراد نالایق و بی کفایت باشد. دولت باید کارشناسانی به خارج از کشور بفرستد تا ببینند که آیا چیز قابل تحسین در آنجا هست که تقلید از آن بتواند برای کشور مفید باشد و این کارشناسان باید در برگشت گزارش سفر را به شورای شبانه بدهند. (البته گزارش کار کارشناسان کشور ما در مورد دیسکو و کاباره ها و کنار دریا هست). افلاتون عقیده دارد فرمانروای کشور باید از وقوع جنگ به هر صورت جلوگیری کند و در صورت حمله دشمن خارجی گروه های رقیب و دشمن را با هم دوست و متحد کند. انسان در یک جامعه، نه تنها در اجتماع خانواده بلکه در اجتماع وسیع تر متولد می شود و در این جامعه است که باید خوب زندگی کند و به هدف خود برسد. او نمی تواند چنان رفتار کند که گویی یک واحد جداست که تنها برای خود زندگی می کند. نظریه سیاسی افلاتون و ارسطو در واقع بنیان تفکر ثمر بخش بعدی درباره طبیعت و دولت را فراهم کرده است. اما فکر بزرگ افلاتون درباره دولت این است که دولت زندگی مفید انسان را ممکن می سازد و به هدف دنیوی و رفاه و آسایش انسان کمک می کند.


 

فلسفه نیچه

فردریش ویلهلم نیچه در 15 اکتبر 1844 در روکن پروس زاده شد. پدرش که کشیش لوتری بود در 1849 فوت کرد و نیچه در محیط زنانه ای بزرگ شد. از 1854 تا 1858 در دبیرستان محلی درس خواند. از همان دوران تحصیل عاشق روح فرهنگ یونانی شد و در میان نویسندگان دوران باستان دوستدار افلاتون و آیسخولوس بود. در اکتبر 1864 به لایپزیگ رفت تا مطالعه زبان شناسی تاریخی (فیلولوژی) را نزد ریتشل دنبال کند. نیچه در این زمان از مسیحیت گسسته بود و هنگامی که در لایپزیگ با کتاب اصلی شوپنهاور آشنا شد یکی از جنبه های دلکش این کتاب برای او، بی خدایی نویسنده اش بود. نیچه کتاب بشری، بس بسیار بشری را در 1879 چاپ کرد. این کتاب به یک معنا پوزیتویستی است. نیچه از راهی غیر مستقیم به متافیزیک حمله می برد و می کوشد تا نشان دهد که آن جنبه هایی از تجربه و دانش بشری را که نیازمند توضیح ما بعدالطبیعی می دانند می توان از دید ماده باورانه (قوانین فیزیک) توضیح داد. برای مثال، خواستگاه جداگانگی اخلاقی نیک و بد آن است که برخی کردارها به تجربه برای جامعه سودمند هستند و برخی زیان بارند. اگر چه با گذشت زمان اصل فایده اندیشانه ی این جداگانگی از نظر ناپدید شود و نیز خاستگاه وجدان، ایمان به قدرت مرجع است. وجدان نه ندای خدا که ندای پدر و مادر و آموزگاران است. آمیزه ای از رنجوری و سرخوردگی از کارهای حرفه ای اش که سرانجام به بیزاری کشید، سبب شد که نیچه در بهار 1879 از کرسی استادی در بازل کناره گیرد و ده سال بعد را در آوارگی گذراند و در جستجوی تندرستی در سوییس و ایتالیا به مسافرت می رفت. نیچه در 1881 سپیده دم را منتشر کرد و در آن اعلام کرده بود، نبرد با اخلاق انکار نفس را آغاز کرد. از پی این کتاب در 1882 دانش شاد آمد که در آن به این اندیشه بر می خوریم که مسیحیت دشمن زندگی است. نیچه در این کتاب خدا مرده است را به زبان خود گزارش می کند و بر آن است که مرگ خدا افقهای گسترده ای را به روی جانهای آزاده می گشاید. در 1881 ایده بازگشت جاودانه به سراغ نیچه آمد. این طرح بر نیچه مانند نیروی الهام فرود آمد. این اندیشه که در ذهنش می جوشید از زبان حکیم ایرانی زرتشت در سرش افتاد که اصل آن اثر نامدار وی، چنین گفت زرتشت بود. زرتشت با ایده های ابر انسان و واژگون کردن همه ارزشها، نماینده سومین مرحله از اندیشه نیچه است. اما سبک شاعرانه و پیامبرانه اش به آن نمای اثری از یک اهل مکاشفه را می بخشد. فراسوی نیک و بد عنوان پیش درآمد فلسفه آینده را نیز بر خود داشت. نیچه طرحی نیز برای باز نمود سیستمی از فلسفه خویش داشت و یادداشتهای فراوانی برای آن کرد. عنوان خواست قدرت، برداشتی تازه از طبیعت یا خواست قدرت، کوششی برای برداشتی تازه از جهان بر آن نهاد. همان گونه که شوپنهاور فلسفه خود را بر بنیاد مفهوم خواست زندگی بنا کرده بود، نیچه نیز می خواسعت فلسفه خود را بر بنیاد ایده خواست قدرت بنا کند. سپس تکیه را تغییر داد و عنوان خواست قدرت، کوششی برای واژگون کردن همه ارزشها بر آن نهاد.

ابر انسان و پایگاه انسانی در اندیشه نیچه

نیچه اسطوره ابر انسان را همچون مهمیزی به انسان بالقوه والاتر و همچون هدفی برای او پیش می کشد. هدف نه انسانیت که ابر انسان است. انسان چیزی است که بر او چیره می باشد شد. انسان پلی است نه هدفی. اما این بدان معنا نیست که انسان با فرآیندی ناگزیر به ابر انسان بدل خواهد شد. ابر انسان یک اسطوره است. هدفی است برای اراده. ابر انسان معنای زمین است. نیچه بر آن است که انسان رشته ای است کشیده میان حیوان و ابر انسان. رشته ای بر فراز مغاکی. ابر انسان پدید نخواهد آمد مگر آن که افراد برتر دلیری کنند و همه ارزشها را واژگون کنند و لوح های کهن ارزشها را بشکنند. به ویژه لوح های مسیحی را و از درون زندگانی و قدرت سرشار خود ارزشهای تازه بیافرینند. ارزشهای تازه به انسان والاتر جهت و هدفی خواهد بخشید که ابر انسان، مظهر شخصی آن است. ما شابد بتوانیم گفت که مفهوم ابر انسان به معنای عالی ترین درجه پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و قدرتمندی و در جایی اشاره می کند که ابر انسان قیصر روم است با روح مسیح.

نیچه اشاره می کند ابر انسان آمیزه گوته و ناپلئون می تواند بود و یا خدای اپیکوری بر روی زمین. ابرانسان نیچه انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در همه کارهای بدنی و بردبار اما از سر قدرت چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا رذالت و پستی. ابر انسان در اندیشه نیچه انسانی آزاد و مستقل است که به زندگی و جهان آری می گوید.

فلسفه نیچه

نیچه در کتاب دانش شاد می گوید بزرگترین رخداد روزگاران نزدیک یعنی این که خدا مرده است (منظور خدای خرافاتی دین مسیح) و این که دیگر ایمان به خدای مسیحی هم ارزشی ندارد تازه نخستین سایه خود را بر اروپا افکنده است. یعنی فروریختن ایمان به خدا راه را برای پروش کامل نیروهای آفریننده ی انسان می گشاید (منظور آن خدایی که گالیله را محکوم می کند). خدای مسیحی با امر و نهی هایش دیگر راه را بر ما نمی بندد و چشمان انسان دیگر به یک قلمرو دروغین مافوق طبیعی به جهان دیگر دوخته نمی شود. آنچه این دیدگاه در خود نهفته دارد آن است که تصور خدا دشمن زندگی است و این درست همان نکته ای است که نیچه در نظر دارد و با گذشت زمان با شدت فزاینده ای آن را بیان می کند. در غروب بتان می گوید که مفهوم خدا تاکنون بزرگترین دشمن زندگی بوده است. /در این جا باید اشاره شود دشمنی نیچه با خدا نیست با کشیشان قرون وسطاست/.

خدا فرمولی است برای هرگونه تهمت زدن به این جهان و هر گونه دروغ درباره جهانی فراسوی این جهان. سخن نیچه این است که خدای ویژه دین مسیح و اسقفان پول پرست دشمن زندگی است و هنگامی که این خدا فرانمود خواست قدرت می شود، آن خواست خواست گونه پست تر انسان است. از نظر نیچه ایمان نشانه ناتوانی، ترس، تباهی و نگره نفی کننده زندگی است. انگیزه اصلی رد این ایمان برای وی آن است که انسان می تواند جای خدا را در مقام قانون گذار و آفریدگار ارزشها بگیرد.

منبع: تاریخ فلسفه جلد (7). از فیشنه تا نیچه مؤلف: فردریک کابلستون مترجم: داریوش آشوری


 

فلسفه افلاتون

افلاتون یکی از بزرگترین فیلسوفان جهان است که در سال 428 ق.م در یک خانواده آتنی متولد شد. افلاتون در آغاز خود را به مطالعه نقاشی و گفتن شعر و تراژدی مشغول می کرده است. افلاتون در سن 20 سالگی شاگرد سقراط شد. افلاتون دشمن سرسخت حکومت عامه با دموکراسی بود و طرفدار حکومت آریستوکراسی یا دانایان و متخصصان بود. کینه اصلی افلاتون علیه دموکراسی بیشتر به واسطه رفتاری بود که حکومت عامه با سقراط روا داشت. افلاتون می گفت حکومت عامه مردم فاقد یک رهبر توانا و دانا و مسوول است و رهبران به سبب ضرورت خشنود ساختن و راضی کردن توده مردم به آسانی فاسد می شوند. افلاتون نزدیک جایگاه تقدیس آکادموس قهرمان اولین آکادمی بنیاد نهاد. آکادمی را به حق می توان نخستین دانشگاه اروپایی نامید زیرا در آن جا مطالعات و تحقیقات محدود به فلسفه محض نبود، بلکه به رشته وسیعی از علوم مانند ریاضیات و اختر شناسی و علوم طبیعی گسترش داشت. هدف افلاتون پرورش دولتمردانی شجاع و با وجدان بود که هدف آنها خدمت به کشور و مردم باشد. افلاتون قصد روشنفکر کردن توده مردم بی سواد و نادان را داشت.

افلاتون از ما می خواهد یک غار زیرزمینی تصور کنیم که دهانه ای به طرف روشنایی دارد. در این غار انسان هایی زندگی می کنند که از زمان کودکی پاها و گردن هایشان طوری زنجیر شده است که پشت به دهانه غار و رو به دیوار درونی آن دارند و هرگز نور خورشید را ندیده اند. زندانیان که رویشان به دیوار درونی غار است نمی توانند یکدیگر و چیزهای پشت سرشان را ببینند. اما سایه های خود و سایه های این اشیا را که روی دیوار غار افتاده است می بینند. آنها فقط سایه ها را می بینند. این زندانیان نماینده اکثریت نوع بشرند، یعنی اکثر مردمی که زندگی خود را در حالت خیال و پندار می گذرانند و تنها سایه های واقعیت را می بینند نظر آنها در مورد زندگی و جهان بسیار ابلهانه است و به سبب شهوات و تعصبات خود و دیگران که به وسیله زبان و خطابه به آنها منتقل شده است به کجی و انحراف گراییده است. (منظور مردمی که سرگرم تماشای مسابقات پوچ فوتبال و قلیان و تریاک و شبکه فارسی وان و ... هستند) اما این زندانیان دربند گرفتار غار ضحاکان اگر ناگهان آزاد شوند و خورشید واقعی را ببینند و بفهمند قبلا در تاریکی و سیاه چال زندگی می کرده اند چون به نور خورشید نگاه کنند کور می شوند. (منظور مردمی که در خرافات و جهل و نادانی زندگی کرده اند طاقت شنیدن اندیشه های روشنفکرانه و علم و معرفت را ندارند). انسان محصور در غار جهالت باید از عالم سایه و شبح به جهان نور وارد شود. یعنی از دنیای تعصبات و شهوات و سفسطه ها به دنیای واقعی منتقل شود و به مشاهده و تفکر درا مور عالم و ستارگان و کهکشان ها بپردازد. اما زندانیان در غار که سالها شستشوی مغزی شده اند و مغز آنها خوراک مارها شده است تاریکی و جهل را دوست دارند و سایه و نادانی را حقیقت مطلق می پیندارند اگر بتوانند شخص روشنفکر یا رها شده از غار را می گیرند و به مرگ محکوم می کنند. (توده عوام طاقت شنیدن حقیقت را ندارند). از دیدگاه افلاتون کسانی که می خواهند فرمانروای شهر یا کشور شوند خیلی مهم است که روشنفکر و فیلسوف باشند. یعنی اگر آنها در دنیای خیال و پندار (غار) به سر برند، پیشوایان و رهبران کور، کوران (مردم) خواهند شد و شکست کشتی دولت و کشور وحشتناک تر از شکستن قایق کوچک شخصی و فردی است. کسی که گرفتار خرافات است و خیر حقیقی انسان را نمی شناسد نمی تواند به شیوه درست حیات انسانی را رهبری کند و فرمانروایی که خیر حقیقی جامعه را تشخیص ندهد و زندگی سیاسی را در روشنایی اصول جاوید (علم) ننگرد مردم خود و کشور را تباه خواهد ساخت. افلاتون عقیده داشت تنها با کمک عقل و مطالعه می توان به حقیقت دست یافت. در تمثیل غار خیر و صلاح بشر با خورشید مقایسه شده است که نور آن اشیا طبیعت برای همه مریی می سازد و به یک معنی، منشا منزلت، ارزش و زیبایی آنهاست. در کتاب جمهوری افلاتون ورزش را در میان اجزا تشکیل دهنده تعلیم و تربیت حقیقی می گنجاند و بعضی از انواع موسیقی را به علت اثر زیان آوری که در نفس دارند رد می کند. در این کتاب افلاتون ذکر می کند نفس انسان سه بعدی است. عقل اراده شهوت. عقل عاملی است که انسان را از حیوان درنده متمایز می سازد و عالی ترین رکن یا اصل نفس است. عنصر اراده که در انسان در شجاعت اخلاقی شبیه است و یار و یاور عقل است. شهوت هم به امیال بدنی مربوط است.

در فدروس مقایسه جالبی صورت می گیرد که در آن عنصر عقلانی به یک ارابه ران تشبیه شده است و دو عنصر اراده و شهوت به دو اسب. یکی از اسبها خوب است (عنصر اراده که یار و یاور عقل است و افتخار را با اعتدال و حیا دوست دارد). اسب دیگر بد است (عنصر شهوت که دوستدار هرزگیها و گستاخی هاست و در حالی که اسب خوب به آسانی بر طبق رهبری ارابه ران رانده می شود، اسب بد سرکش و مایل به اطاعت از ندای شهوت جسمانی است. عقل عالی ترین عنصر است و برای حکومت کردن به دنیا آمده است. در کتاب جمهوری سقراط این اصل را فرضی می کند که یک کشور پادشاه یا شخص عادی نمی تواند تباه و نابود شود مگر به واسطه شر و آفتی که درون آن است.

شرارتها و آفات نفس که منجر به نابودی می شود عبارتند از: ستمگری- افراط ترس- جهل و نادانی.

نظریه اخلاقی افلاتون.

اخلاق افلاتونی مبتنی بر جستجوی سعادت و نیک بختی است. به این معنی که در جهت حصول بالاترین خیر انسان که داشتن ان سعادت و نیک بختی حقیقی را در بردارد هدایت شده است. پروتارخوس می گفت خیر عبارت است از لذت اما سقراط معتقد بود خیر عبارت است از حکمت. سقراط می گفت انسانی که ذهن- حافظه- عقل- شعور و معرفت ندارد زندگی او با یک جانور دریایی یا یک صدف هیچ فرقی ندارد.

فضیلت.

در جمهوری افلاتون چهار فضیلت عمده یا اصلی را مورد توجه قرار می دهد. حکمت یا سوفیا- شجاعت- همت یا اندریا- اعتدال و خویشتن داری و عدالت. حکمت فضیلت جز عقلانی نفس استو شجاعت فضیلت جز اراده است. در حالی که اعتدال و خویشتن داری عبارت است از اتحاد اجزا اراده و شهوت تحت حکومت عقل. انسان نامتعادل کسی است که از ان چه برای انسان زیان اور است متابعت و پیروی می کند. تنها فیلسوف است که از معرفت حقیقی خیر انسان بر خوردار است.

منبع. دوره 8 جلدی تاریخ فلسفه- جلد اول یونان و روم – فردریک کاپلستون

 

 

تحلیل و تفسیر رویا از دیدگاه کارل گوستاو یونگ

رویا پردازی مانند همه کارهای دیگر معنا دار است. هر عنصر ذهنی زنده، منتج از حالات درونی روانی است و از دیدگاه نظری باید تحلیل پذیر باشد. رویای یک کودک با رویای بزرگسال تفاوت دارد. درست مثل این که رویای یک دانشمند با رویای یک بی سواد از گونه ای دیگر است. چیزی فردی در رویا وجود دارد که در راستای سرشت روان شناسانه آن موضوع قرار دارد. اگر نتوانیم آرزویی را به واقعیت بپیوندیم، دست کم آن را در خبال به واقعیت پیوند می دهیم. اندیشه جاودانگی و زندگی ابد چیزی غیر از میل و آرزو نیست. هر رویا نمایانگر به واقعیت پیوستن یک میل سرکوب شده است. رویاها ساختاری روانی دارند که با دیگر درونه های خودآگاهی متفاوت اند.

آنها نمایانگر مداومت تحول نمونه وار درونه های خودآگاه نیستند. رویاها به صورت اجزاء یکپارچه زندگی خودآگاه روانی ما ظاهر نمی شوند. رویاها، همچون درونه های دیگر خودآگاه، از مداومت آشکار، قابل تشخیص، منطقی و عاطفی پدید نمی آیند، بلکه بازمانده های کنشی ویژه و روانی اند که در طول خواب رخ می دهد. در هر رویایی می توان جزییاتی یافت که در احساسات، اندیشه ها و حالات روز یا روزهای قبل ریشه دارد. رویاها گاهی از نفوذ چشمگیری بر حیات ذهنی خودآگاه بهره می گیرند. ترکیب آرا در رویا خیال انگیز و وهم انگیز است. یونگ معتقد است همه رویاها نسبت به درونه خودآگاه جنبه جبرانی دارند. هر چند رویاها در خود گردانی روان سهم دارند و به طور خودکار هر چیزی را که سرکوب شده، نادیده گرفته یا ناشناخته است باز می نماید و مفهوم جبرانی اش اغلب آشکار نمی گردد. رویاهای بی شماری هستند که فروید آنها را به عنوان هیجانات درون روانی مطرح کرده است. مانند عقاید اشخاصی که می خواهند واکنشهای نیرومند و عاطفی داشته باشند و به گونه ای آشفته می شوند که در خور بافت رویا می شوند و به شکل عقاید دردناک تغییر شکل می یابند و هر نوع واکنش قوی و عاطفی را امکان پذیر می سازند. بسیاری از رویاهایی که خواب را می آشوبند و فرد را مضطرب می کنند اغلب ساختاری اندوهناک دارند که از نظر منطقی به خلق وضعیتی بسیار عاطفی تمایل دارند و به قدر کافی شرایطی را پدید می آورند که عاطفه رویا بین را بیدار می سازند. همان گونه که بدن به طور هدف دار در برابر جراحات یا عفونت ها یا در برابر هر نوع شرایط ناهنجار واکنش نشان می دهد، به همین اندازه کارکردهای روانی در برابر آشفتگی های غیر طبیعی یا خطرناک واکنش نشان می دهند. رویا همانند پدیده ناخودآگاه، پدیده ای پیچیده و غیر قابل درک است.

نباید پدیده های رویا را فقط جنبه جبران پذیر و ثانوی درونه های خودآگاه بپنداریم. همان طور که تجربه های ما ژرفتر می شود، مشخص می شود که کارکرد ناخودآگاه در حیات روان دارای چنین اهمیتی می باشد که تاکنون آن را چندان مورد ارزیابی قرار نمی دادیم. نه تنها کارکرد ناخودآگاه باید به عنوان امری جبران پذیر و نسبی برای درونه خودآگاهی در نظر گرفته شود، بلکه درونه خودآگاهی باید در برابر دورنه انباشته و آنی خودآگاه همان قدر نسبی تلقی گردد. کارکرد آینده نگر، عبارت است از پیش بینی ناخودآگاه. وقوع رویاهای آینده نگر انکار پذیر است. خطاست آنها را پیشگویانه بنامیم. زیرا در ژرفا به اندازه تشخیص طلبی یا تعیین وضع آب و هوا قابل پیش بینی نیست. آنها فقط ترکیبی پیشگویانه از احتمالات هستند که ممکن است با رفتار عملی اشیا تطابق داشته باشند. کارکرد آینده نگر رویاها گاهی نسبت به ترکیباتی که ما آگاهانه می توانیم پیش بینی کنیم، بسیار برتر است. رویاها بارها نشان می دهند که پیوندی نمادین، درونی و برجسته میان بیماری محتوم جسمانی و یک مشکل روانی وجود دارد. میان آشفتگی جسمی و روانی پیوندی قطعی وجود دارد. رویاها پرتوهای فرعی بسیار جالبی بر کارکرد تداخلی جسم و روان می افکنند. وجه مشخصه دیگر رویا تله پاتی است. تله پاتی چنان که از روزگاران باستان تصور می کردند به راستی در رویاها اثر می گذارد. برعکس نظر فروید که می گوید رویا عبارت است از برآوردن کام اما آلفونس مایدر معتقد است که رویا عبارت است از خودنگاره خود به خودی از وضعیتی واقعی در ناخودآگاه. مایدر معتقد است زبان جنسی رویاها همیشه نباید به شیوه واقع گرا و ملموس تفسیر شود. کل فعالیت رویا ذهنی است. یک رویا مثل تئاتر است که رویا بین خودش در عین حال صحنه، بازیگر، آگاهی دهنده، تهیه کننده، نویسنده، تماشاگر و منتقد است. این حقیقت ساده اساس تصور معنی رویا را تشکیل می دهد. اگر یک رویا به من نشان دهد که چه اشتباهی کرده ام، فرصتی به من می دهد که نگرشم را اصلاح کنم و این خود همیشه مزیت به شمار می رود. چنین نتیجه ای از راه تفسیر بر پایه سطح ذهنی به دست می آید. تفسیر رویا انگاره ها از روی سطح ذهنی برای انسان نوین همان معنی را دارد که دور انداختن شخصیتها و بتهای اجدادی در نزد انسان های نخستین دارد. تفسیر رویا به عنوان کام روایی دوران کودکی یا به عنوان ترتیب هدفمند که به درد کوششی کودکانه می خورد برای رسیدن به قدرت، بسیار باریک بینانه است و نمی تواند برای سرشت ضروری رویا ها خوب داوری کند. یک رویا مانند هر عنصری در ساختار روانی، فرآورده کل روان است. رویا بخشی از کنش روانی غیر ارادی است و تا اندازه ای آگاهانه است که در حالت بیداری قابل بازسازی باشد. یک رویا فرآورده شگفت انگیز و درهمی است که با بسیاری از صفات بد مثل بی منطقی، اخلاق مشکوک، شکل ناهنجار و پوچی آشکار یا بیهودگی شناخته می شود. برای درک رویاها به حس ششم نیازی نیست. از تفسیر قالبی بن مایه رویاها باید اجتناب کرد. اگر چه رویاها به نگرش قطعی خودآگاه و وضعیت مشخص روانی مربوط هستند، ریشه هایشان در رکود تیره و غیر قابل تصور ذهن خودآگاه فرو می روند. این زمینه ناشناخته را ناخودآگاه می نامیم. ناخودآگاه یا زهدان رویاها کارکردی مستقل دارد. این را یونگ خودکاری ناخودآگاه می نامد. رویا نه تنها نمی تواند مطیع اراده ما باشد، بلکه اغلب در تقابل آشکار یا مقاصد خودآگاه ما قرار دارد. از دیدگاه یونگ رویاهای کوچک پاره های شبانه خیال پردازی های ما هستند که از فضای ذهنی و شخصی پدید می آیند. رویاهای مهم ارزشمند ترین جواهر گنجینه تجربه روانی به شمار می روند. ناخودآگاه جمعی در سطح ژرف ترین قرار دارد و بیشتر از ناخودآگاه شخصی از خودآگاهی جدا شده است. رویاهای بزرگ یا معنی دار از این سطح ژرفتر به وجود می آید.

چرا رویاها قابل درک نیستند؟از نظر یونگ رویا رویدادی طبیعی است و طبیعت میلی به تعارف کردن میوه های رایگان ندارد و نمی تواند مطابق انتظارات انسان رفتار کند. هدف آشکار تحلیل رویا بر آفتاب انداختن و تشخیص درونه های ناخودآگاه است که به نظر می رسد در روشنگری یا درمان روان نژندی اهمیت دارد. رویا حقیقت و واقعیت بیمار را بدان گونه که هست نشان می دهد. رویاها ممکن است در بردارنده حقایق گریز ناپذیر، اظهارات فلسفی، اوهام، خیالات وحشی، خاطرات، نقشه ها، انتظارات، تجربه های ناخودآگاه و حتی اوهام تله پاتیک و ... باشند. نیمی از زندگی ما در حالت کمابیش ناخودآگاه سپری گشته است. رویا به نحو خاصی عبارت است از بیان ناخودآگاه. همان گونه که روان جنبه روزانه دارد که خودآگاه می نامیم، جنبه شبانه و تاریک هم دارد که آن را ناخودآگاه می نامیم که مثل خیالات رویاگونه قابل فهم است. واقعیت روانی رویا به قدری پیچیده و نامفهوم است که تنها با بصیرتی دست نیافتنی و به شکل تیره و تار، قابل درک است. لایه بندی تکاملی روان در رویا آشکارتر است تا در ذهن خودآگاه ما. رویا در روان با استفاده از تصاویر سخن می گوید و غرایز را تشریح می کند که از ابتدایی ترین سطوح طبیعت به وجود می آید.

در آرشیو یا نوشته های پیشین وبلاگ هم مطلبی در مورد تحلیل رویا ذکر شده است. علاقمندان برای مطالعه بیشتر در مورد رویا کتابهای انسان و سمبولهایش /یونگ/ -تحلیل رویا (یونگ) و زبان گمشده از اریک فروم را مطالعه کنند.

منبع: رویاها کارل گوستاو یونگ ترجمه دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور نشر کاروان


 

مشاهیر بزرگ جهان

سقراط

سقراط در سال 470 ق.م متولد شد. می گویند از جوانی اخطارها یا پیامهای بازدارنده از سوی بانگ یا علامت اسرار آمیز یا دیمن (فرشته یا سروش) دریافت می کرد. آناکساگوراس از عقل به عنوان علت قانون و نظم تمام طبیعت سخن گفته بود و سقراط که از این عبارت به وجد آمده بود به مطالعه فلسفه آناکساگوراس پرداخت. سقراط در جوانی به این نتیجه رسید که خردمندترین انسان است زیرا به جهل خود واقف است و این رسالت را احساس کرد که در جستجوی حقیقت ثابت و یقین یعنی حکمت راستین باشد. سقراط مردی بود که علاقه اصلی او ساختن آدمیان و شهروندان خوب و متفکر است. روش عملی سقراط در صورت دیالکتیک یا گفت و گو بود. او با کسی داخل گفتگو نمی شد و می کوشید تا از او افکارش را درباره موضوعی بیرون بکشد و او را نسبت به جهل و نادانی خود آگاه کند. سقراط به ارزش نفس، به معنی فاعل صاحب اراده معتقد بود و اگر نفس به نحو شایسته مورد توجه و مراقبت باشد، اهمیت معرفت و حکمت حقیقی فهمیده می شود. سقراط دیگران را به تولید افکار درست در ذهن خویش، با توجه به عمل درست فرا می خواند. سقراط معتقد بود شناختی روشن از حقیقت برای هدایت صحیح زندگی اساسی است. وی می خواست افکار درست را به صورت روشن تعریف درآورد.

سقراط با مسایل اخلاقی سر و کار داشت. سقراط خود را با فضایل اخلاق مشغول می کرد. او به هر جایی که می توانست بزرگترین خوبی را به هر کس بکند رفت و درصدد بود تا هر انسانی را در میان شما متقاعد کند که باید مراقب خویش باشد و پیش از آن که در جستجوی منافع شخصی خود باشد خواستار فضیلت و حکمت باشد. سقراط می گفت معرفت همچون وسیله ای برای عمل اخلاقی می باشد و عقیده داشت هر عملی هر چند ممکن است لذت آور باشد نمی تواند سعادت حقیقی انسان را تأمین کند. به طور مثال نوشیدن شراب لذت بخش است اما شراب به سلامتی شخص لطمه می زند و او را گرفتار اعتیاد می کند و بر ضد به کار بردن بالاترین دارایی انسان یعنی عقل و خرد اوست که وی را از جانور وحشی متمایز می سازد. مرد خردمند می داند که مفیدتر  این است که خویشتن را دارا باشد تا این که خوددار نباشد. عادل باشد نه این که ستمگر باشد. شجاع باشد نه ترسو. در فلسفه سقراط سعادت به معنای بیشتر داشتن نعمتهای مادی نیست. تعلیم برای او به معنی تعلیم نظری محض نبود، بیشتر هدایت آدمی به بصیرت واقعی و روشنفکری بود. او شخصیتی اجتماعی و معروف بود که به سبب دیالکتیک یا گفت و شنود برای همه شنوندگان شناخته بود و بدون شک در نظر بعضی عقل گرایی بود که انتقادی مخرب علیه خرافات و گرایشی ضد سنتی داشت.

سقراط راضی شدن به عقیده عوام را خیانت به حقیقت می دانست. فلسفه کلبیان هم تقلیدی از شیوه عمل سقراط بود. سقراط آماده بود با سرپیچی از حکومت الیگارشی جان خود را به خطر اندازد تا این که مرتکب عمل غیر عادلانه شود. در نظر او فضیلت حکمت است و حکمت عبارت است از به روشنی دریافتن ارزشهای اکثریت نوع انسان. سقراط خود را در مقابل اقتدار حکومت و دولت قرار می داد. لیکن چنان به حق بودن اقتدار دولت و قانون معتقد بود که از فرصتی که برای فرار از زندان به او پیشنهاد شد استفاده نکرد. او اعلام کرده بود که فضیلت تنها راه سعادت و نیک بختی است و معتقد بود که سعادت و نیک بختی محرکی است برای عمل به فضیلت. مرد خردمند در انتخاب خود از لذت آگاهی و شناخت آینده را در نظر می گیرد. بنابراین او از افراط و زیاده روی که به درد و رنج منجر خواهد شد خودداری خواهد کرد.

محاکمه و مرگ سقراط

در سال 400 ق.م سقراط توسط رهبران دموکراسی که استقرار مجدد یافته بود به محاکمه کشانده شد. سقراط در این دادگاه متهم شد که خدایانی را که شهر پرستش می کند نمی پرستد بلکه جوانان را فاسد می کند. کیفر خواه تقاضای مرگ سقراط را کرد.

منبع: تاریخ فلسفه جلد اول یونان و روم ترجمه سید جلال الدین مجتبوی


 

ادیان مصر باستان

مصریان باستان خدایان متعدد را می پرستیدند. تا پیش از یکپارچه شدن مصر که اولین فرعون به نام منس بدان دست یافت و امپراتوری متحد و متشکلی در کل مصر پدید آورد خدای مقتدر مصر علیا، ست و خدای قدرتمند مصر سفلی هوروس بود. از مهمترین خدایان مصر ایزیس بود. ایزیس خدا بانوی مصری بود که نامش به خط هیروگلیف نوشته شده بود و در تندیس هایی که از او باقی مانده است در حال شیر دادن به فرزندش هوروس است. اوزیریس داور و فرمانروای جهان مردگان بود. هوروس خدای آفتاب فرزند ایزیس و اوزیریس بود که هر صبح متولد می شد و در هنگام شب می مرد. ست خدای رعد و برق و توفان بود که شبیه سگ بود.

ایزیس و اوزیریس و جهان پس از مرگ

اساس باور مصریان به جهان پس از مرگ، آرزوی جاودانگی و بی مرگی بود. این آرزو اولین بار در فرعون ها پیدا شد که غرق خوش گذرانی بودند. زیرا دل کندن از دنیا برای پادشاه و خدای روی زمین بسیار مشکل بود.

از طرفی خدا در باور آن مردم بی مرگ بود. کاهنان با توجه به مقولات و مفاهیم اساطیری که به موجب آنها خدایان عمر جاویدان دارند، فرعون ها را که فرزند خدا می دانستند در شمار بی مرگان در آوردند.

به همین دلیل بود که در اهرام که در واقع قبر فرعونها بود تمام وسایل و لوازم زندگی قرار می دادند تا روح فرعون پس از مرگ هم بتواند به خوشگذرانی و عیش و نوش با زنان ادامه دهد.

صرفه جویی در اموال آرامگاه ها

با گذشت صدها سال، فکر صرفه جویی و جلوگیری از فرستادن آن همه زن و کنیز زیبا، جواهرات، لباس ها و ... در جامعه پیدا شد. یکی از انگیزه های این فکر این بود که فرعون های جوان که جانشین فرعون های قبلی بودند گفتند چرا این همه ثروت و زن زیبا را به قبور بفرستیم و خود از آنها بی بهره باشیم به همین دلیل سر فرعونهای مرده کلاه گذاشتند و به جای زن و کنیز و غلام و اسب مجسمه های آنان را برایشان به قبر فرستادند. چون مصریان گمان می کردند هرچه جسد مرده سالم تر باشد در جهان آخرت سعادتمندتر خواهد شد مردگان را مومیایی می کردند. بهشت به اعتقاد مصریان در شمال مصر واقع بود. برچشمه رود نیل را مکان بهشت می دانستند. بهشت در اعتقاد مصریان جایی بود بسیار سرسبز با آب و هوای متعدل جنگلی و آبشار و آهو و زنان زیبا و  ... .

گاو آپیس

نره گاو مقدسی بود که در تصاویر مصر باستان خورشید و مار کبری میان شاخهای او ترسیم می شد. این گاو در ممفیس نگهداری می شد. گاو آپیس در دوران ما قبل تاریخ از توتمهای ادیان ابتدایی مصریان بود که بعدها جز خدایان مصر شد. آپیس مظهر آب رودخانه نیل، باروری و حاصلخیزی بود. بنا به اساتیر مصریها این گاو از آسمان آمد و ماده گاو نازایی را باردار کرد. در مرگ آپیس در مصر 70 روز عزاداری می کردند و مانند گاو آب و علف می خوردند.

آنوبیس: خدای نری بود یا سر شغال که مرکز کیش آن در سینویولیس بود. وی بر حنوط کردن و مومیایی کردن مردگان نظارت می کرد و نگهبان گورهای مردگان بود.

رع: خدای نری بود با سر شاهین که قرص خورشید و مار مقدس کبری بر تارک او می درخشید. مرکز کیش وی هلبوپولیس بود. رع، فراوان ترین شکل خدای خورشید است که در آسمان می درخشد.

آمون: خدایی است با ریش بزی و تاجی بر سر. مرکز کیش آن شهر کارناک در تبس بود. آمون خدای جنگ شد. آمون را به شکل مار مقدس کبری ترسیم می کردند که به جهان مردگان هم راه می یابد و قایقران مردگان می شود و در جهان زیرین به مردگان حیات می بخشد. قدرت آمون تا جایی رسید که پرستش آمون از کناره های فرات تا سودان گسترش یافت و در این دوره آمون رع بزرگترین خدایان شد. کار به جایی رسید که به مردم با تبلیغات دینی و عظمت دادن به آمون  رع فهماندند که فرعون ها پسران خدا هستند، زیرا آمون با ملکه های فرعون ها آمیزش می کند تا فرعون های آینده را بزایند، لذا فرعون ها فرزند خدا، خدازاده و جانشین خدا معرفی شدند تا این که با حمله اسکندر عمر فرعون پرستی به سر آمد. فرعون ها با این کارها که کاهنان یاری شان می دادند، جواز آسمانی می گرفتند تا بدانها حمله نشود و مردم فرعون ها را به چشم خدایان بنگرند.

آتون

نرینه خدایی بود به معنی قرص کامل خورشید، در دوره فرعونی اخناتون فرعون بدعت گذار به عنوان خدای یگانه پرستیده می شد. آتون ترکیبی از همه خدایان شد و پدر انسان ها از مصری و غیر مصری  شد.

اخناتون نام خود را از آتون گرفته است که به معنای بنده و خدمتگزار آتون است. در واقع اخناتون فرعونی است که درصدد گسترش یکتاپرستی درآمد. اخناتون تمام آثار عبادت مربوط به پرستش آمون را تعطیل کرد و به مبارزه با کاهنان ثروتمند برخاست. اما کاهنان دشمن او شدند و زمینه سرنگونی او را فراهم کردند.

(در کتاب سینوهه پزشک فرعون ماجرا کامل شرح داده شده است).

اخناتون به نام دین جدید یا یکتاپرستی ضربه کشنده ای بر پیکر عظیم کاهنان وارد آورد که با خرافات مردم را بازیچه خود ساخته بودند. اخناتون دست به کاری زد که با هزاران سال عادت فکری، عقاید مذهبی، در تضاد بود و سرانجام امپراتوری مصر که بر اساس خرافات بنا شده بود در زمان فرمانروایی اخناتون از دست رفت چون فرعون مقام خدایی خود را از دست داد و ترس مردم از فرعون ریخت و زمینه شورش و اغتشاش فراهم شد.

منبع. تاریخ ادیان ابتدایی و قدیم. دکتر جمشید ازادگان               

 

 

 

قانون نامه حمورابی بابل باستان

قانون نامه حمورابی که در 3500 سال قبل در بابل تدوین شد حکایت از جامعه ای دارد که در عدالت سختگیری کرده است. کیفر جرایم جنایی در بابل باستان شدید و نسبت به طبقات اجتماعی متفاوت بود. در جامعه بین النهرین آن زمان دزدی رایج و کیفر آن شدید بود. اگر شخصی اموال معبد یا دولت را می دزدید، دزد یا خریدار هر دو به مرگ محکوم می شدند.

کیفر دزدیدن اموال شخصی سخت بود و سارق مجبور می شد ده برابر ارزش اموال رابه صاحب آن باز گرداند و در غیر اینصورت به مرگ محکوم می شد. از آنجایی که خانه های آن زمان را از خشت می ساختند و دزدان به راحتی می توانستند در آن حفره ایجاد کنند در قانون نامه آمده بود اگر دزدان در حین دزدی گرفتار گردند می باید در مقابل همان حفره کشته و لای جرز دیوار گذاشته شوند. (جامعه امروز ما در قرن 21 دزد را صاحب حقوق می داند و هرگز نباید به سارق در هنگام دزدی کتک زد یا توهین کرد). قانون نامه حمورابی از حاکم یک شهر می خواست تا دزدان را دستگیر کنند و اگر در این کار موفق نمی شدند، مجبور بودند اموال سرقت شده را خسارت دهند. اگر مأموران قاتل را دستگیر نمی کردند مجبور بودند به بستگان مقتول جریمه دهند. (امروز در کدام کشور پیشرفته دنیا پلیس و دولت به علت کم کاری مواخذه می شوند و مجبور به غرامت می گردند). از سربازان هم خواسته می شد تا وظایف و مسوولیتهای خود را در حفظ نظم و نگهداری کشور انجام دهند. قانون نامه از عملکرد صحیح به معنای قانون حفاظت از مشتری، حمایت می نمود.

بنایان مسوول هر آنچه بودند که می ساختند. اگر خانه ای خراب می شد خانه آن بنا را خراب می کردند. قانون نامه حمورابی حتی دستمزد دقیق کارگران و صنعتگران و ... را معلوم کرده است. بیشترین حجم قانون نامه حمورابی به ازدواج و امور خانوادگی اختصاص داشت.

ازدواج بدون قرارداد قانونی شمرده نمی شد، داماد هزینه عروسی را می پرداخت. اگر زن باردار نمی شد، مرد می توانست او را طلاق دهد اما جهیزیه او را می باید به خانواده اش برگرداند. در قانون نامه ذکر شده بود اگر در خانه ای آتش سوزی رخ  دهد و کسی اشیا متعلق به صاحب خانه را می دزدید، سارق را به درون آتش پرتاب می کردند. در قانون نامه حمورابی این اصل مسلم وجود داشت که هیچ کس حق ندارد پول قرض کند مگر آن که خود را مسوول بازگرداندن آن به صاحبش بداند.

اگر شخصی از طبقه اشراف جرمی را مرتکب می شد، مجازاتش شدیدتر از مجازاتی بود که برای همین جرم در حق یکی از مردم عادی روا می داشتند. آیا کدام شهر جدید امروز است که در آن حسن اداره به اندازه ای رسیده باشد که تاوان جرمی که به سبب سهل انگاری آن پیش آمده را بپردازد؟ آیا به راستی ما پیشرفت کرده ایم؟

منبع: تمدن مغرب زمین تألیف: اشپیل فوگل مترجم: محمد حسین آریا


 

ستارخان و انقلاب مشروطیت

انقلاب مشروطیت با تمام خوبی هایی که داشت در این انقلاب هم غفلت و اشتباه و در مواردی ظلم و تجاوز از مشروطه خواهان هم سر زد و قسمتی از کارها بدست توده مردم نادان و دموکراسی افتاد و غرضها و تجاوزها کار اصلاحات این مملکت را عقب انداخت. در زمان قاجار ترک فقر و فساد و نا امنی و رشوه خواری و عیاشی و جهل و ظلمت تمام اصول زندگی اجتماعی ما را استیلا کرده و از لحاظ سیاست خارجی هم تجاوز روسیه و انگلیس کشور ما را ذلیل و ویران کرده بود. تا این که نهضت مشروطیت ایران آغاز شد (برای شناخت نهضت مشروطیت کتاب مشروطه ایرانی از دکتر اجودانی را حتما مطالعه کنید. کنید) مظفرالدین شاه در 1324 ه.ق فرمان مشروطیت را صادر کرد و اولین مجلس ملی انعقاد یافت. روشنفکران امیدوار شدند که در کوتاهترین زمان ایران رو به توسعه و ترقی خواهد رفت و بهشت روی زمین خواهد شد. اما افسوس جهل و فساد و منافق بودن مردم و مسوولین کشور اوضاع را دگرگون ساخت و دوباره پادشاه قاجار محمدعلی شاه بر تخت سلطنت نشست. محمد علی شاه که مخالف مشروطه و پیشرفت کشور بود (چون نوکر و دست نشانده روسها بود) مجلس ملی را بمباران کرد و مشروطه خواهان در سراسر کشور فراری شدند. عده ای از رهبران مشروطه در تهران کشته شدند و فاتحه اولین مجلس شورای ایران خوانده و درهای امید به روی مردم بسته شد و سیاست استعماری روسیه در ایران پیروز شد.

در آغاز مشروطه در آذربایجان مردم قیام کردند و به نهضت ملی پیوستند. تمام شهر تبریز با شور و اشتیاق خواستار تغییر رژیم استبدادی قاجار شدند. اولین رهبران آزادی آذربایجان مانند سید حسن تقی زاده و طالبوف و روزنامه های پرورش اختر و قانون مردم آذربایجان را به قیام دعوت کردند و هنوز یک سال از صدور فرمان مشروطیت نگذشته بود که خیابانهای تبریز پر از مجاهدین مسلح گردید. یکی از دلاورترین این مجاهدین ستارخان بود اما مدتی بعد عده ای از روحانیون تبریز که مخالف پیشرفت مملکت و مشروطه بودند محفلی به نام اسلامیه درست کردند و به نام مشروطه شروع به مخالفت با مشروطه خواهی کردند و سعی در تثبیت حکومت قاجار کردند. در همین زمان مجلس ایران که خواهان مشروطه بود به فرمان محمدعلی شاه و ارباب او لیاخوف روسی فرمانده بریگاد قزاقخانه بمباران شد و بلافاصله مامورین دولت استبداد در شهرها شروع به سرکوب مشروطه خواهان و دستگیری رهبران آنها پرداختند. در آذربایجان هم رژیم استبدادی قاجار اقدامات شدیدی انجام داد و روحانیون اسلامیه کار تبلیغات و تکفیر را شدت دادند تا این که همه مجاهدین اسلحه برداشتند و علیه حکومت به پا خواستند. پاخیتونوف کنسول روس در تبریز و نوکران ایرانی آنها هم با حکومت قاجار متحد بودند و مردم را به سازش با حکومت محمد علی شاه که نوکر روسها بود تشویق می کردند. اما در این زمان مردی در تبریز  قیام کرد و مسیر تاریخ ایران را تغییر داد. ستارخان در مقابل تمام تلاش هایی که روسها انجام می دادند تا قیام را خاموش کنند شجاعانه وار دست به اسلحه برد و شروع به پایین آوردن بیرفهای تسلیم کرد و مدتی بعد عده ای از مجاهدین فراری به او پیوستند.

ستارخان که دو تن از برادران او کشته شده بودند با بعضی رهبران مشروطه در تماس بود و همین عوامل باعث شد ستارخان به مشروطه خواهان بپیوندد. انجمنی که ستارخان درست کرد یک عده انقلابی و آزادی خواهان تبریز بودند که انجمن حقیقت نامیده می شدند. این افراد سنگری درست کردند و با حکومت وقت می جنگیدند.

ستارخان رشادت و جنگاوری او معروف بود و تیرش رد نمی کرد و به هر سنگری می رفت از تیرباران شدید در می یافتند که سردار ستارخان در پشت سنگر است. این مقاومت مردانه تبریزی ها و جنگهای مجاهدین دلیر با رهبری مردان شجاعی مانند ستارخان و باقرخان و یاران آنها بود که سرانجام مسیر تاریخ ایران را تغییر داد. یعنی در آن زمان که دولت استبدادی قاجار و بساط وطن فروشی که داشت دوباره استقرار می یافت ستارخان بود که این حکومت ننگین را برانداخت. شکی در این نیست که در آغاز مشروطیت ایران کمک انگلیسیها به میهن پرستان بود که رهبران ملی را حمایت و تشویق نمودند چنان که دولت روسیه هم مخالفت می کرد اما ستارخان هرگز نمی دانست وضع سیاست و تمایلات روسیه یا انگلیس چیست؟ فقط در عالم عمل می دید انگلیسیها به آزادی خواهان پناه دادند و روسها با مشروطیت مخالفت و دشمنی کردند. با تاسف بعد از استقرار مشروطیت روسها که مخالف پیشرفت ایران بودند آذربایجان را تصرف کردند. بعد از استقرار ارتش روسیه در آذربایجان ستارخان و یارانش بنا به دستور دولت و مردم از هر گونه مقاومت خودداری کردند. اما بعد از این مدت قوای گیلان و اصفهان وارد تهران شدند و محمدعلی شاه ننگین را سرکوب کردند و رژیم مشروطیت برقرار گردید. اما در این هنگام بین مشروطیت و یاران ستارخان اختلاف و دودستگی پیش آمد و ستارخان با این که قصد جنگ با مشروطه خواهان را نداشت ناخواسته وارد جنگی شد که پای او در اثر تیراندازی آسیب دید. پس از آن ستارخان هرگز معالجه نشد در خانه منزوی شد و دو سال بعد فوت کرد اما به خاطر رشادت و فداکاریهای ستارخان و یارانش بود که زمینه سرنگونی حکومت خائن و وطن فروش محمدعلی شاه فراهم شد.

نویسنده: دکتر شفق از کتاب مردان خودساخته


 

تاریخچه بنی اسراییل

با از دست رفتن و واژگونی پادشاهی مصر و هیتی در حدود 1200 ق.م اطراف این سرزمین ها تعدادی پادشاهی و دولت شهر با قلمرو محدود به خصوص در سوریه و فلسطین پدیدار گردید. عبریها تنها قومی نبودند که در منطقه فلسطین سکونت کردند. قوم فلیسطین با تهاجم دریایی توانستند در دشت ساحلی فلسطین 5 شهر بنا کنند. قوم فلسطین اقوامی غیر سامی (عرب نبودند) و بیشتر از اهل جزایر اژه و کرت بودند که در سده دوازدهم ق.م به فلسطین آمدند.

عبریها

در جنوب سرزمین فینیقیه قوم سامی زبان دیگری به نام عبریها ساکن بودند که سنت تاریخی و منشا خود را به صورت بخشی از تورات درآوردند. روایت خود عبریها حاکی از آن است آنان از فرزندان ابراهیم هستند و از بین النهرین به فلسطین هجرت کرده و در اینجا به فرزندان اسراییل موسوم شده اند.

بعدها به علت خشکسالی به مصر مهاجرت کردند اما یکی از فراعنه آنان را برده کرد. از آن پس در اسارت بودند تا این که موسی در قیامی موسوم به خروج ایشان را از مصر بیرون آورد. عبریها در 1000 ق.م برای مقابله با فشار مداوم فلسطینیان پادشاهی خود را تأسیس کردند. بعدها بین اسراییل و فلسطین جنگ رخ داد و یکی از سرداران شائول به نام داوود نبی (1000-971 ق.م) عبریها را متحد و فلسطین ها را مغلوب سخت و تمام خاک فلسطین را به کنترل درآورد. بیت المقدس فتح شد و پایتخت پادشاهی متحد گردید.

سلیمان نبی (971-931 ق.م) پسر داوود در بالا بردن قدرت پادشاهی از پدر پیشی جست و قدرت عبریها را بسیار زیاد کرد. سلیمان بیشتر به خاطر ساخت بناها، از جمله قصری بزرگ با دفاتر حکومتی و دژهایی برای حفاظت از مسیرهای بازرگانی، معروف است. بعد از فوت سلیمان، وجود تنش میان طایفه های شمالی و جنوبی عبری به تاسیس دو پادشاهی جداگانه یکی پادشاهی اسراییل شامل 10 طایفه شمالی به پایتختی ساماریا و دیگری پادشاهی جنوبی یهودیه شامل دو طایفه به پایتختی بیت المقدس شد. بعد از آن کلدانیان (بابلیها) بیت المقدس را تصرف کردند و عبریها را به عنوان اسیر و برده به بابل بردند تا این که با حمله کوروش هخامنشی به بابل، یهودیان آزاد شدند و به سرزمین خودشان برگشتند. مردم یهودیه با آزادی از بابل دوام آوردند و عاقبت به یهودیان موسوم شدند و نام خود را بر یهودیت یا دین یهوه خدای یهود، نهادند.

اسارت یهودیان در بابل زمینه تحول وضع یهودیان را فراهم کرد و آن را به صورت دین بدون دولت درآورد. از آن به بعد اعتقاد به خدای یگانه هم خالق و هم مالک جهان بدون وابستگی به سرزمین خاصی، از ویژگی عبریها شد. تورات بر یک موضوع اساسی تاکید می کند و آن هم الزام تبعیت عبرانیان از خدای یگانه است.