نظریه سیاستمدار افلاتون
زندگی یونانی گونه ای زندگی شهری بود، در دولت شهر (مدینه) به سر برده می شد و جدا از شهر تصور کردنی نبود. افلاتون عقیده داشت اگر همه شهروندان انسان های بد باشند، در واقع غیر ممکن خواهد بود که یک دولت شهر خوب برای خود ترتیب دهند. اما اگر کشور بد باشد، شهروندان خود را قادر نمی بینند که زندگی خوب را اداره و رهبری کنند. کشور مرکب از افراد آدمی است. قوانین اخلاقی مطلقی وجود دارد که بر همه آدمیان و همه کشورها فرمانروایی دارد. افلاتون عقیده داشت که دولتمردی (سیاست) یک علم است یا باید باشد. دولتمرد باید بداند که کشور چیست و زندگی آن چگونه باید باشد تا کشور و شهروندانش را به خطر غرق شدن نیندا زد. افلاتون مخالف سرسخت دموکراسی بود و می گفت: چون به گرداب زندگی عامه مردم نگریستم و حرکت پی در پی جریانهای حیله گری را دیدم مشاهده کردم که بدون استثنا نطام حکومت آنها بد است. قوانین اساسی آنها فاقد رستگاری است. کسانی که فرمانروای شهر یا کشور هستند باید فیلسوف باشند (منظور پروفسور اقتصاد و علوم سیاسی باشند). وظیفه آنها این است که تا آنجا که می توانند از تباهی اخلاقی شهروندان جلوگیری کنند. علاوه بر موسیقی، ورزشهای رزمی هم در تعلیم و تربیت مردم باید در نظر گرفته شود. از دیدگاه افلاتون اعتدال مدینه عبارت است از تبعیت لازم فرمانبرداران از فرمانروایان. فرد وقتی عادل است که تمام عناصر نفس او به نحو شایسته و هماهنگ کار ویژه خود را انجام دهند. کشور وقتی عادل یا درستکار است که تمام طبقات و افرادی که طبقات از انها ترکیب و تألیف شده است باوجدان و درستکار باشند. در کشور باید اختیار قدرت در دست فیلسوف – پادشاه باشد. حاکم باید موافق معرفت حکومت کند. این معرفت باید معرفت حقیقت باشد. افلاتون در انتقاد از دموکراسی حاکمان کشور را به افرادی تشبیه می کند که هیچ تخصصی در دریانوردی ندارند و ناخدای کشتی می شوند و مردم را در دریای پر تلاطم مشکلات غرق می کنند. منظور این که سیاستمداران در حکومت دموکراسی هیچ تخصصی در کار خود ندارند و پیشنهاد می کند فرمانروایان شهر و کشور باید فیلسوف – پادشاه باشند یعنی مردی که معرفت واقعی از مسیری که کشتی باید در پیش گیرد دارد و می تواند کمک کند کشتی (جامعه) از توفانها (حوادث) بگذرد و بر مشکلات غالب آید. عشق مفرط و نامعقول آزادی که از خصوصیات دموکراسی است به حکومت ستمگر منجر می شود.
دولتمرد (مرد سیاسی)
افلاتون که مخالف سرسخت دموکراسی نادان است می گوید عده زیادی از مردم، از هرگونه باشند، نمی توانند معرفت سیاسی داشته باشند یا کشور را خردمندانه اداره و رهبری کنند. دموکراسی از همه حکومتهای قانون مند بدتر است. حکومت عوام بی سواد از هر جهت ضعیف است و وقتی با دیگر حکومتها مقایسه شود نمی تواند هیچ خیر یا پیشرفت بزرگی برساند. رهبران حکومت دموکراسی حامیان بزرگترین بتها و خود نیز بت هستند. در حالی که بزرگترین مقلدان و جادوگران هستند. حکومت نباید به کسی به دلیل ملاحظات تبار و نسب و ثروت واگذار شود، بلکه به دلیل شخصیت و شایستگی برای فرمانروایی حکومت را باید به وی سپرد. مهمترین وزیر کشور، مربوط به آموزش و پرورش است. (وزیر آموزش و پرورش باید یک پروفسور به تمام معنی باشد). فرمانروا نباید اجازه دهد که تعلیم و تربیت کودکان که آینده کشور را می سازند در دست افراد نالایق و بی کفایت باشد. دولت باید کارشناسانی به خارج از کشور بفرستد تا ببینند که آیا چیز قابل تحسین در آنجا هست که تقلید از آن بتواند برای کشور مفید باشد و این کارشناسان باید در برگشت گزارش سفر را به شورای شبانه بدهند. (البته گزارش کار کارشناسان کشور ما در مورد دیسکو و کاباره ها و کنار دریا هست). افلاتون عقیده دارد فرمانروای کشور باید از وقوع جنگ به هر صورت جلوگیری کند و در صورت حمله دشمن خارجی گروه های رقیب و دشمن را با هم دوست و متحد کند. انسان در یک جامعه، نه تنها در اجتماع خانواده بلکه در اجتماع وسیع تر متولد می شود و در این جامعه است که باید خوب زندگی کند و به هدف خود برسد. او نمی تواند چنان رفتار کند که گویی یک واحد جداست که تنها برای خود زندگی می کند. نظریه سیاسی افلاتون و ارسطو در واقع بنیان تفکر ثمر بخش بعدی درباره طبیعت و دولت را فراهم کرده است. اما فکر بزرگ افلاتون درباره دولت این است که دولت زندگی مفید انسان را ممکن می سازد و به هدف دنیوی و رفاه و آسایش انسان کمک می کند.
فلسفه نیچه
فردریش ویلهلم نیچه در 15 اکتبر 1844 در روکن پروس زاده شد. پدرش که کشیش لوتری بود در 1849 فوت کرد و نیچه در محیط زنانه ای بزرگ شد. از 1854 تا 1858 در دبیرستان محلی درس خواند. از همان دوران تحصیل عاشق روح فرهنگ یونانی شد و در میان نویسندگان دوران باستان دوستدار افلاتون و آیسخولوس بود. در اکتبر 1864 به لایپزیگ رفت تا مطالعه زبان شناسی تاریخی (فیلولوژی) را نزد ریتشل دنبال کند. نیچه در این زمان از مسیحیت گسسته بود و هنگامی که در لایپزیگ با کتاب اصلی شوپنهاور آشنا شد یکی از جنبه های دلکش این کتاب برای او، بی خدایی نویسنده اش بود. نیچه کتاب بشری، بس – بسیار بشری را در 1879 چاپ کرد. این کتاب به یک معنا پوزیتویستی است. نیچه از راهی غیر مستقیم به متافیزیک حمله می برد و می کوشد تا نشان دهد که آن جنبه هایی از تجربه و دانش بشری را که نیازمند توضیح ما بعدالطبیعی می دانند می توان از دید ماده باورانه (قوانین فیزیک) توضیح داد. برای مثال، خواستگاه جداگانگی اخلاقی نیک و بد آن است که برخی کردارها به تجربه برای جامعه سودمند هستند و برخی زیان بارند. اگر چه با گذشت زمان اصل فایده اندیشانه ی این جداگانگی از نظر ناپدید شود و نیز خاستگاه وجدان، ایمان به قدرت مرجع است. وجدان نه ندای خدا که ندای پدر و مادر و آموزگاران است. آمیزه ای از رنجوری و سرخوردگی از کارهای حرفه ای اش که سرانجام به بیزاری کشید، سبب شد که نیچه در بهار 1879 از کرسی استادی در بازل کناره گیرد و ده سال بعد را در آوارگی گذراند و در جستجوی تندرستی در سوییس و ایتالیا به مسافرت می رفت. نیچه در 1881 سپیده دم را منتشر کرد و در آن اعلام کرده بود، نبرد با اخلاق انکار نفس را آغاز کرد. از پی این کتاب در 1882 دانش شاد آمد که در آن به این اندیشه بر می خوریم که مسیحیت دشمن زندگی است. نیچه در این کتاب خدا مرده است را به زبان خود گزارش می کند و بر آن است که مرگ خدا افقهای گسترده ای را به روی جانهای آزاده می گشاید. در 1881 ایده بازگشت جاودانه به سراغ نیچه آمد. این طرح بر نیچه مانند نیروی الهام فرود آمد. این اندیشه که در ذهنش می جوشید از زبان حکیم ایرانی زرتشت در سرش افتاد که اصل آن اثر نامدار وی، چنین گفت زرتشت بود. زرتشت با ایده های ابر انسان و واژگون کردن همه ارزشها، نماینده سومین مرحله از اندیشه نیچه است. اما سبک شاعرانه و پیامبرانه اش به آن نمای اثری از یک اهل مکاشفه را می بخشد. فراسوی نیک و بد عنوان پیش درآمد فلسفه آینده را نیز بر خود داشت. نیچه طرحی نیز برای باز نمود سیستمی از فلسفه خویش داشت و یادداشتهای فراوانی برای آن کرد. عنوان خواست قدرت، برداشتی تازه از طبیعت یا خواست قدرت، کوششی برای برداشتی تازه از جهان بر آن نهاد. همان گونه که شوپنهاور فلسفه خود را بر بنیاد مفهوم خواست زندگی بنا کرده بود، نیچه نیز می خواسعت فلسفه خود را بر بنیاد ایده خواست قدرت بنا کند. سپس تکیه را تغییر داد و عنوان خواست قدرت، کوششی برای واژگون کردن همه ارزشها بر آن نهاد.
ابر انسان و پایگاه انسانی در اندیشه نیچه
نیچه اسطوره ابر انسان را همچون مهمیزی به انسان بالقوه والاتر و همچون هدفی برای او پیش می کشد. هدف نه انسانیت که ابر انسان است. انسان چیزی است که بر او چیره می باشد شد. انسان پلی است نه هدفی. اما این بدان معنا نیست که انسان با فرآیندی ناگزیر به ابر انسان بدل خواهد شد. ابر انسان یک اسطوره است. هدفی است برای اراده. ابر انسان معنای زمین است. نیچه بر آن است که انسان رشته ای است کشیده میان حیوان و ابر انسان. رشته ای بر فراز مغاکی. ابر انسان پدید نخواهد آمد مگر آن که افراد برتر دلیری کنند و همه ارزشها را واژگون کنند و لوح های کهن ارزشها را بشکنند. به ویژه لوح های مسیحی را و از درون زندگانی و قدرت سرشار خود ارزشهای تازه بیافرینند. ارزشهای تازه به انسان والاتر جهت و هدفی خواهد بخشید که ابر انسان، مظهر شخصی آن است. ما شابد بتوانیم گفت که مفهوم ابر انسان به معنای عالی ترین درجه پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و قدرتمندی و در جایی اشاره می کند که ابر انسان قیصر روم است با روح مسیح.
نیچه اشاره می کند ابر انسان آمیزه گوته و ناپلئون می تواند بود و یا خدای اپیکوری بر روی زمین. ابرانسان نیچه انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در همه کارهای بدنی و بردبار اما از سر قدرت چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا رذالت و پستی. ابر انسان در اندیشه نیچه انسانی آزاد و مستقل است که به زندگی و جهان آری می گوید.
فلسفه نیچه
نیچه در کتاب دانش شاد می گوید بزرگترین رخداد روزگاران نزدیک یعنی این که خدا مرده است (منظور خدای خرافاتی دین مسیح) و این که دیگر ایمان به خدای مسیحی هم ارزشی ندارد – تازه نخستین سایه خود را بر اروپا افکنده است. یعنی فروریختن ایمان به خدا راه را برای پروش کامل نیروهای آفریننده ی انسان می گشاید (منظور آن خدایی که گالیله را محکوم می کند). خدای مسیحی با امر و نهی هایش دیگر راه را بر ما نمی بندد و چشمان انسان دیگر به یک قلمرو دروغین مافوق طبیعی به جهان دیگر دوخته نمی شود. آنچه این دیدگاه در خود نهفته دارد آن است که تصور خدا دشمن زندگی است و این درست همان نکته ای است که نیچه در نظر دارد و با گذشت زمان با شدت فزاینده ای آن را بیان می کند. در غروب بتان می گوید که مفهوم خدا تاکنون بزرگترین دشمن زندگی بوده است. /در این جا باید اشاره شود دشمنی نیچه با خدا نیست با کشیشان قرون وسطاست/.
خدا فرمولی است برای هرگونه تهمت زدن به این جهان و هر گونه دروغ درباره جهانی فراسوی این جهان. سخن نیچه این است که خدای ویژه دین مسیح و اسقفان پول پرست دشمن زندگی است و هنگامی که این خدا فرانمود خواست قدرت می شود، آن خواست خواست گونه پست تر انسان است. از نظر نیچه ایمان نشانه ناتوانی، ترس، تباهی و نگره نفی کننده زندگی است. انگیزه اصلی رد این ایمان برای وی آن است که انسان می تواند جای خدا را در مقام قانون گذار و آفریدگار ارزشها بگیرد.
منبع: تاریخ فلسفه جلد (7). از فیشنه تا نیچه – مؤلف: فردریک کابلستون – مترجم: داریوش آشوری
فلسفه افلاتون
افلاتون یکی از بزرگترین فیلسوفان جهان است که در سال 428 ق.م در یک خانواده آتنی متولد شد. افلاتون در آغاز خود را به مطالعه نقاشی و گفتن شعر و تراژدی مشغول می کرده است. افلاتون در سن 20 سالگی شاگرد سقراط شد. افلاتون دشمن سرسخت حکومت عامه با دموکراسی بود و طرفدار حکومت آریستوکراسی یا دانایان و متخصصان بود. کینه اصلی افلاتون علیه دموکراسی بیشتر به واسطه رفتاری بود که حکومت عامه با سقراط روا داشت. افلاتون می گفت حکومت عامه مردم فاقد یک رهبر توانا و دانا و مسوول است و رهبران به سبب ضرورت خشنود ساختن و راضی کردن توده مردم به آسانی فاسد می شوند. افلاتون نزدیک جایگاه تقدیس آکادموس قهرمان اولین آکادمی بنیاد نهاد. آکادمی را به حق می توان نخستین دانشگاه اروپایی نامید زیرا در آن جا مطالعات و تحقیقات محدود به فلسفه محض نبود، بلکه به رشته وسیعی از علوم مانند ریاضیات و اختر شناسی و علوم طبیعی گسترش داشت. هدف افلاتون پرورش دولتمردانی شجاع و با وجدان بود که هدف آنها خدمت به کشور و مردم باشد. افلاتون قصد روشنفکر کردن توده مردم بی سواد و نادان را داشت.
افلاتون از ما می خواهد یک غار زیرزمینی تصور کنیم که دهانه ای به طرف روشنایی دارد. در این غار انسان هایی زندگی می کنند که از زمان کودکی پاها و گردن هایشان طوری زنجیر شده است که پشت به دهانه غار و رو به دیوار درونی آن دارند و هرگز نور خورشید را ندیده اند. زندانیان که رویشان به دیوار درونی غار است نمی توانند یکدیگر و چیزهای پشت سرشان را ببینند. اما سایه های خود و سایه های این اشیا را که روی دیوار غار افتاده است می بینند. آنها فقط سایه ها را می بینند. این زندانیان نماینده اکثریت نوع بشرند، یعنی اکثر مردمی که زندگی خود را در حالت خیال و پندار می گذرانند و تنها سایه های واقعیت را می بینند نظر آنها در مورد زندگی و جهان بسیار ابلهانه است و به سبب شهوات و تعصبات خود و دیگران که به وسیله زبان و خطابه به آنها منتقل شده است به کجی و انحراف گراییده است. (منظور مردمی که سرگرم تماشای مسابقات پوچ فوتبال و قلیان و تریاک و شبکه فارسی وان و ... هستند) اما این زندانیان دربند گرفتار غار ضحاکان اگر ناگهان آزاد شوند و خورشید واقعی را ببینند و بفهمند قبلا در تاریکی و سیاه چال زندگی می کرده اند چون به نور خورشید نگاه کنند کور می شوند. (منظور مردمی که در خرافات و جهل و نادانی زندگی کرده اند طاقت شنیدن اندیشه های روشنفکرانه و علم و معرفت را ندارند). انسان محصور در غار جهالت باید از عالم سایه و شبح به جهان نور وارد شود. یعنی از دنیای تعصبات و شهوات و سفسطه ها به دنیای واقعی منتقل شود و به مشاهده و تفکر درا مور عالم و ستارگان و کهکشان ها بپردازد. اما زندانیان در غار که سالها شستشوی مغزی شده اند و مغز آنها خوراک مارها شده است تاریکی و جهل را دوست دارند و سایه و نادانی را حقیقت مطلق می پیندارند اگر بتوانند شخص روشنفکر یا رها شده از غار را می گیرند و به مرگ محکوم می کنند. (توده عوام طاقت شنیدن حقیقت را ندارند). از دیدگاه افلاتون کسانی که می خواهند فرمانروای شهر یا کشور شوند خیلی مهم است که روشنفکر و فیلسوف باشند. یعنی اگر آنها در دنیای خیال و پندار (غار) به سر برند، پیشوایان و رهبران کور، کوران (مردم) خواهند شد و شکست کشتی دولت و کشور وحشتناک تر از شکستن قایق کوچک شخصی و فردی است. کسی که گرفتار خرافات است و خیر حقیقی انسان را نمی شناسد نمی تواند به شیوه درست حیات انسانی را رهبری کند و فرمانروایی که خیر حقیقی جامعه را تشخیص ندهد و زندگی سیاسی را در روشنایی اصول جاوید (علم) ننگرد مردم خود و کشور را تباه خواهد ساخت. افلاتون عقیده داشت تنها با کمک عقل و مطالعه می توان به حقیقت دست یافت. در تمثیل غار خیر و صلاح بشر با خورشید مقایسه شده است که نور آن اشیا طبیعت برای همه مریی می سازد و به یک معنی، منشا منزلت، ارزش و زیبایی آنهاست. در کتاب جمهوری افلاتون ورزش را در میان اجزا تشکیل دهنده تعلیم و تربیت حقیقی می گنجاند و بعضی از انواع موسیقی را به علت اثر زیان آوری که در نفس دارند رد می کند. در این کتاب افلاتون ذکر می کند نفس انسان سه بعدی است. عقل – اراده – شهوت. عقل عاملی است که انسان را از حیوان درنده متمایز می سازد و عالی ترین رکن یا اصل نفس است. عنصر اراده که در انسان در شجاعت اخلاقی شبیه است و یار و یاور عقل است. شهوت هم به امیال بدنی مربوط است.
در فدروس مقایسه جالبی صورت می گیرد که در آن عنصر عقلانی به یک ارابه ران تشبیه شده است و دو عنصر اراده و شهوت به دو اسب. یکی از اسبها خوب است (عنصر اراده که یار و یاور عقل است و افتخار را با اعتدال و حیا دوست دارد). اسب دیگر بد است (عنصر شهوت که دوستدار هرزگیها و گستاخی هاست و در حالی که اسب خوب به آسانی بر طبق رهبری ارابه ران رانده می شود، اسب بد سرکش و مایل به اطاعت از ندای شهوت جسمانی است. عقل عالی ترین عنصر است و برای حکومت کردن به دنیا آمده است. در کتاب جمهوری سقراط این اصل را فرضی می کند که یک کشور – پادشاه یا شخص عادی نمی تواند تباه و نابود شود مگر به واسطه شر و آفتی که درون آن است.
شرارتها و آفات نفس که منجر به نابودی می شود عبارتند از: ستمگری- افراط – ترس- جهل و نادانی.
نظریه اخلاقی افلاتون.
اخلاق افلاتونی مبتنی بر جستجوی سعادت و نیک بختی است. به این معنی که در جهت حصول بالاترین خیر انسان که داشتن ان سعادت و نیک بختی حقیقی را در بردارد هدایت شده است. پروتارخوس می گفت خیر عبارت است از لذت اما سقراط معتقد بود خیر عبارت است از حکمت. سقراط می گفت انسانی که ذهن- حافظه- عقل- شعور و معرفت ندارد زندگی او با یک جانور دریایی یا یک صدف هیچ فرقی ندارد.
فضیلت.
در جمهوری افلاتون چهار فضیلت عمده یا اصلی را مورد توجه قرار می دهد. حکمت یا سوفیا- شجاعت- همت یا اندریا- اعتدال و خویشتن داری و عدالت. حکمت فضیلت جز عقلانی نفس استو شجاعت فضیلت جز اراده است. در حالی که اعتدال و خویشتن داری عبارت است از اتحاد اجزا اراده و شهوت تحت حکومت عقل. انسان نامتعادل کسی است که از ان چه برای انسان زیان اور است متابعت و پیروی می کند. تنها فیلسوف است که از معرفت حقیقی خیر انسان بر خوردار است.
منبع. دوره 8 جلدی تاریخ فلسفه- جلد اول یونان و روم – فردریک کاپلستون