دولت در فلسفه هگل.

دولت از نظر هگل گوهر اخلاقی خوداگاه است. دولت ذهن اخلاقی است در مقام اراده حقیقی و پدیدار و روشن بر خویش که به خود می اندیشد و به خویش اگاه است و تا انجا اگاه است اگاهی خویش را به عمل در می اوردهگل از دولت با والاترین زبان سخن می گوید. دولت پخته یا کامل اصل ازادی شخصی را به معنای معمول کلمه رعایت می کند. دولت پخته نزد هگل ان دولتی است که بیشترین امکان پرورش ازادی شخصی را که با حقوق حاکمیت اراده کلی سازگار باشد فراهم کند. پایداری دولت بسته به ان است که اعضای ان بر حسب وضعها و توانمندیهای گوناگون خود هدف کلی را هدف خود بدانند. ساختار سیاسی در فلسفه هگل چیزی نیست که بتوان ساخت و پرداخت بلکه حاصل کار قرنهاست و بر ایند پرورشی است که ایده و اگاهی عقلانی در ملتی یافته است. ساختار عقلانی می باید به رشد ازادانه شخصیت فردی میدان دهد و حقوق فرد را محترم  شمارد. . در فلسفه هگل کار فیلسوف روشن کردن ارمان عملی فرهنگ یا ملتی است که خود بدان تعلق دارد.

فلسفه تاریخ.

تاریخ فلسفی یا فلسفه تاریخ چنان که هگل می گوید جز به معنای وارسی زرف اندیشانه تاریخ نیست. تنها ایده ای که فلسفه با خود می اورد همانا ایده ساده عقل است. یعنی این که عقل بر جهان فرمانرواست و این که تاریخ جهان فرایندی عقلی است. عقل باید در تاریخ بشر عمل کند و برای کشف این اصل باید به مطالعه سیر رویدادها پرداخت. مقصود هگل از دولت ان کلیتی است که در اعضای خود و از راه انها می زید. به نظر او یک روح ملی تنها در دولت و از راه ان هست که برای خود می زید . پس ان قومهایی که دولت ملی خود را بر پا نکنند در عمل بیرون از عرصه تاریخ جهانی می مانند. به نظر هگل هر ملتی حکمی دارد که در درون تاریخ نهفته است . سرنوشت واقعی هر ملتی همان حکم اوست. هگل عقیده دارد در هر دوره خاصی ملتی به روش خاص خود نماینده جریان پرورش روح جهانی یا جان جهان است. هگل اشاره می کند که در این تاریخ جهان هیچ کار بزرگی بدون شور و عشق انجام نگرفته است. اما جان جهان شورهای مردان بزرگ تاریخ را همچون ابزار به کار می گیرد.  هگل رند مشرب نبود .نه تنها به ارزش برخی از انسانها که به ارزش شخص انسانی در مقام انسان باور داشت و می توان گفت که نزد او اصل قدرت حق است. برای مثال یک انقلابی بزرگ از دیدگاه یک نظام اجتماعی چه بسا ادم بدی شمرده شود. اما از دیدگاه تاریخ جهانی کردار او بر حق است زیرا کاری  را می کند که جان جهان می طلبد. تاریخ جهان از نظر هگل در اساس دیالکتیک روحهای ملی دولتهاست و ملتها و دولتها شکلهای معینی هستند که روح در تاریخ به خود می گیرد.

فلسفه مارکسیسم.  گذشت زمان اثبات کرد مارکسیسم محکوم به شکست است. نمونه ان کتاب قلعه حیوانات است

مارکسیسم به راستی فلسفه ای است زنده بدین معنا که الهام بخش و انگیزاننده و مایه پیوند نیرویی است که خوب یا بد در جهان نفوذ گسترده ای دارد. در دولت ان چنان که هگل به ان می اندیشد انسان از سرشت راستین خود بیگانه می شود. مارکس همچنین به هگل می تازد . مارکس خواهان بر انداختن پادشاهی و رواج سوسیال دمکراسی است. مارکس خرافات را بازتاب یا فرانمودی از انحراف جامعه انسانی می داند. هنگامی که زندگی سیاسی- اجتماعی و اقتصادی انسان از کمال بخشیدن به ذات راستین انسان ناتوان می شود انسان  جهان وهمی  را می افریند  و شاد کامی خود را در ان می جوید . ان چنان که  تریاکی می شود که انسان را معتاد و نشیه می کند. مارکس عقیده دارد اندیشه می باید راه به عمل بگشاید یعنی به انقلاب اجتماعی متوسل شود. از فلسفه می باید بر گذشت و این بر گذشتن تحقق یافتن فلسفه است. فلسفه می باید مسایل نظری را رها کند و در توده ها رخنه کند و چون چنین کند دیگر فلسفه خیالی نیست بلکه صورت یک انقلاب اجتماعی به خود خواهد گرفت که می باید از دست ستم دیده ترین طبقه جامعه یعنی پرولتاریا بر اید. مارکس می گوید انسان از راه کار و کوشش خویش و از راه خود بیگانه گشتن بر از خود بیگانگی خود را کمال یا واقعیت می بخشد. مارکس فلسفه ای بنا می نهد که منجر به پدید امدن وضع تاریخی تازه ای که در ان انسان بر از خود بیگانگی اش نه فقط در اندیشه بلکه بر واقعیت چیره می شود. مارکس و انگلس بر ان بودند که مراحل جنگ طبقاتی است که شکل دولت – قانون- دین و اخلاق را تایین می کند. مارکس می گفت اگر چه فیلسوفان کوشیده اند جهان را از راههای گوناگون درک کنند اما نیاز راستین دگرگون کردن جهان است. مارکس در سال 1847 کتاب فقر فلسفه را به فرانسه منتشر کرد.در 1859 مارکس در برلین در باب سنجشگری اقتصاد سیاسی را به چاپ رساند. مارکس در کتاب سرمایه نوشت که سیستم بورزوایی یا سرمایه داری در بر دارنده ستیزه طبقاتی است. زیرا ارزشی که یک جامعه تولید می کند همانا به ااصطلاح کار بلوریده است.

ماده باوری مارکس.

بنا به عقیده مارکس لوگوس ان حقیقت نخستینی است که خود را در ضد خود یعنی طبیعت نا هشیار فرا می نماید و سپس در مقام روح به خود باز می گردد. مارکس و انگلس در برابر این ایده باوری متافیزیکی نظریه فویرباخ را پذیرفتند که واقعیت نخستین را طبیعت می داند. طبیعت جدا از تمامی فلسفه وجود دارد . طبیعت ان پایه ای است که ما انسانها که خود فراورده طبیعت هستیم بر ان بار امده ایم. جز طبیعت و ادمیان چیزی در میان ما نیست و ان موجودات عالی تری که خیال پردازی دینی ما افریده است چیزی جز بازتاب خیالی گوهر ما نیست. ماده باوری مارکس و انگلس ماده باوری دیالکتیکی است. جنبش دیالکتیکی نزد مارکس و انگلس نخست در واقعیت یعنی در طبیعت و تاریخ یافت می شود. در فلسفه مارکس انسان یک موجود اجتماعی است. برای ان که انسان انسان باشد رابطه داشتن با همنوعان خویش برای او اساسی است و صورت پایه ای جامعه خانواده است. به تناسب هر مرحله از پیشرفت ابزارهای تولید برای بر اوردن نیازهای انسانی میان انسانها روابط اجتماعی خاصی وجود دارد و میان کنش پویای ابزارها یا نیروهای تولید با روابط اجتماعی انسانهاست که بنیاد تاریخ را می سازد.

برداشت ماده باورانه از تاریخ.

از نظر مارکس کار و کوشش فراورنده انسان یکراست یا نایکراست زندگانی سیاسی وی- قانون و اخلاقیات و دین و هنر و فلسفه وی را تایین می کند. مارکس از نیروهای فراوری یا تولید چنان سخن می گوید که گویی این نیروها خود چنین یا چنان می کنند. اما او ان قدر نادان نیست که گمان کند این نیروها خود را بدون هیچ عامل انسانی کمال می بخشند. نخستین شرط وجود تاریخ بشری وجود افراد زیبنده انسانی است. روابط اجتماعی ادمیان در فرایند فراوری خود می تواند در نیازهای انسانی و نیروهای فراوری اثر داشته باشد. از نظر مارکس این شیوه فراوری زندگی مادی است که فرایند کلی زندگانی اجتماعی – سیاسی و ذهنی را تایین می کند. ان چه تعیین کننده زندگانی انسانها است اگاهی ایشان نیست بر عکس این زندگانی اجتماعی انان است که تعیین کننده اگاهی انان است. مراتب اسمانی یزدان شناسی قرون وسطایی از خدا گرفته تا گروه فرشتگان و مجلس قدیسان چیزی جز بازتاب ایدیولوزیک ساخت فیودالی قرون وسطایی نیست که عوامل اقتصادی تعیین کننده ان است. بنابر این اقتصاد ی که شکست یا پیروزی در رقابت اقتصادی ربطی به شایستگیهای شخصی نداردبلکه وابسته به قدرتهای در نیافتنی و مهار ناپذیر اقتصادی است. مارکس بر ان است که نیروهای فراوری در یک جامعه در مرحله خاصی از تکامل خویش با روابط کنونی فراوری در تضاد قرار می گیرد. در هر شکل جامعه که بر بنیاد نهاد مالکیت خصوصی قرار داشته باشد. میان طبقات کشاکشی گاه اشکار و گاه نهان وجود دارد و در مانیفیست کمونیست می گوید که در تاریخ جامعه تا کنون تاریخ ستیزه طبقاتی است و دولت الت یا ابزاری است در دست طبقه زیردست. ان گاه که طبقه بر اینده که سود وی در بر افکندن نظم کنونی و کهن گشته اجتماعی است تضاد میان نیروهای فراوری و روابط فراورندگی را دریابد انقلاب در می گیرد. از نظر مارکس وظیفه کوشش انقلابی به ویزه حزب کمونیست ان است که پرولتاریا را به زبان هگلی از حالت طبقه ای در خویش به صورت طبقه ای برای خویش در اورد. مارکس در فقر فلسفه می گوید که بزرگترین نیروی فراوری همانا طبقه انقلابی است. این است ان نیروی فراورندگی که با نظام اقتصادی کنونی در ستیز می اید و ان را با انقلاب بر می افکند. انسان برای واقعیت بخشیدن به خویش می باید خود را عینیت بخشد. ..... از نظر مارکس نماینده از خود بیگانگی انسان است . اگر از خود بیگانگی را در ساحت اقتصادی و اجتماعی پشت سر بگذاریم فرا نمود دینی ان نیز نا پدید خواهد شد و سر انجام انسان کامل – انسان یک پارچه در میان خواهد امد و اخلاق انسانی جایگزین اخلاق طبقاتی خواهد شد و انسانیت اصیل فرمانروا خواهد شد. فلسفه مارکس و انگلس به ما این توانایی را می بخشد که اهمیت و اثر زرف زندگی اقتصادی بشر یا زیر ساخت را ببینیم. مارکس همیشه فلسفه خود را وسیله ای برای دگرگونی جهان می انگاشت نه ان که جز بر داشتی از ان نباشد.

منبع. تاریخ فلسفه – جلد هفتم- از فیشته تا نیچه- مترجم داریوش اشوری

 

فلسفه شوپنهاور.

 شوپنهاور هیچ گاه در کلام پایبند ادب نبود. فیشته و شلینگ و هگل را سخت نکوهش می کرد و خود را دشمن بزرگ انها می دانست و عرضه کننده حقیقت ناب به بشریت. شوپنهاور عقیده داشت زندگی خود یک معما است و زندگی خود را صرف اندیشه درباره این معما کرد. او در سال 1884 کتاب مشهور خود جهان همچون خواست و باز نمود را به چاپ رساند. شوپنهاور فرهنگی بسیار پهناور داشت و نویسنده ای زبر دست بود. مردی با شخصیتی و اراده ای قوی که هرگز ترسی از بیان عقاید خود نداشت. . او اشاره می کرد که این قدیس است که باید فیلسوف شود نه فیلسوف قدیس. او در 1813 در وایمار با شرق شناسی به نام ف. مایر اشنا شد که وی را با نوشته های فلسفی هند اشنا کرد و دلبستگی او به حگمت شرقی تا پایان زندگیش بر جا ماند و در پیری به اوپانیشادها می اندیشید. جای شگفتی نیست که وی نظریه خود درباره جهان همچون تصور یا بازنمود را با نظریه هندی مایا همعنان کرده باشد. نظریه جهان همچون تصور اگر چه به گمان شوپنهاور پاره ای جدایی ناپذیر از فلسفه اوست البته گسترش وضع نظری کانت است. شوپنهاور می گفت راهنمای رفتار انسان اخلاقی اصول است و اصول نیازمند مفاهیم است. در انسان عقل پدیدار می شود که وی را در کشف راههای تازه بر اوردن نیازها و ساختن ابزارها توانا می کند. او در کتاب جهان همچون نمود خواست زندگی می گوید هر کسی اگر به درون خود بنگرد می تواند این واقعیت را دریابد و ان گاه که بر این شهود بنیادین دست یافت به حقیقت راه یافته است و تنها می باید این کشف را به سراسر جهان گسترش دهد. او سلسله کار و کوششهای بشری را هرگز به خوردن و اشامیدن و جفت گیری کردن محدود نمی داند یعنی به وسایل نگاهداشت زندگانی فرد و نوع. اما نخستین کار کرد عقل را نمودی از همان سرشت خواست می داند که خواست زندگی است.

بد بینی شوپنهاور.

شوپنهاور خواست را کوششی بی پایان و کور می دانست . ان چه شاد کامی یا لذت می نامیم چیزی جز باز ایستادن گذرای خواهش نیست. رنج تنهایی هست که سبب می شود موجوداتی همچون انسانها که چنین کم یکدیگر را دوست می دارند همدمی با یکدیگر را بجویند . و نیروهای بزرگ عقلی کاری جز افزودن بر توان رنج کشی و زرف تر کردن تنهایی فرد نمی کند. سر چشمه اصلی بدترین بدیهایی که انسان از ان رنج می برد همانا انسان است. انسان گرگ انسان است. دولت نه نمودگار خدا که چیزی جز افریده ان خودخواهی روشن بینی نیست که می کوشد جهان را اندکی تاب اوردنی تر از ان کند که در نبود دولت می بود.

او عقیده داشت برای کاهش رنجهای بشر می توان کارهایی انجام داد اما اگر گمان کنیم که می توانیم سرشت بنیادی جهان یا زندگی بشری را دگرگون کنیم به خطا رفته ایم. در طبع این فیلسوف گرایشی به روشن نگری و تکیه بر جنبه های سیاه جهان و زندگی بشری و تاریخ وجود داشت.

ریشه تمام شرها نزد شوپنهاور بندگی خواست است و فرمانبری از خواست زندگی اما ذهن انسان را می توان چنان پرورش داد که مرزهای بر اوردن نیازهای جسمانی را در نوردد و نیرویی افزون بر نیروی لازم برای به انجام رساندن کارکردهای نخستین زیستی و عملی را در خود بپروراند. انسان از نظر شوپنهاور این توانایی را دارد که از زندگی بیهوده هوسرانی و از خود پرستی و ستیزه جویی بگریزد. او برای گریز از بندگی خواست دو راه پیشنهاد می کند. راه نخستین زرف اندیشی هنری و راه هنر است و دومین روش پارسایی و راه رستگاری . او انسانی است که زرف می اندیشد و نگره او زرف اندیشانه است نه شهوانی. و شهوت در وی با تجربه هنری ارام گرفته است. عالی ترین هنر شاعرانه نزد شوپنهاور ترازدی است . زیرا در ترازدی سرشت حقیقی زندگی بشری را می بینیم که به قالب هنر ریخته شده و به شکل درام فرا نمود شده است. یعنی ان درد نا گفتنی . ان مویه بشریت. ان پیروزی شر. ان سروری تسخیر زن بخت و از پا افتادن راستان و پاکان.

اخلاق در فلسفه شوپنهاور.

در اندرون هریک  ازما به راستی ددی هست که در کمین فرصت است تا برای زخم زدن بر دیگران نعره بر اورد و بخروشد و اگر او را باز ندارند سر نابودیشان را داشته باشد. این حیوان درنده این شر ریشه دار فرا نمود مستقیم خواست زندگی است. اگر اخلاقی وجود داشته باشد باید انکار خواست یا کشتن این حیوان درنده هدف ان باشد.  اخلاق باید صورت انکار خواست زندگی و روی گرداندن از زندگی به خود بگیرد. او زندگی پارسایانه و فقر و کشتن نفس و تن سپردن به مرگ برای رهایی از بندگی خواست را بزرگ می شمارد. هدف نهایی فضیلت و زهد چیست/ اشکار است که انسانی که خواست را انکار می کند جهان را به هیچ نمی گیرد. ان گاه که خواست از خویش روی گردان شود و خود را انکار کند جهان ما با همه خورشیدها و کهکشانهایش هیچ نیست .در فلسفه او جهانی پر از رنج و شر و ستم را با الوهیت یکی دانستن یا ان را تجلی خدا شمردن سخنی است سخت بی معنا  و پوچ. نزد شوپنهاور واقعیت بیشتر نا عقلی است تا عقلی و جهان نمودی است از یک انگیختار یا انرزی کور و بی هدف. خواست چنان که شوپنهاور نشان داد خود را در درد و رنج و شر نمایان می کند . اما ایده ناهشیار خود را در نهایت داشتن – غایت مندی – تکامل خرد پذیر و پیشرفت به سوی اگاهی نمایان می کند. لذتهای زرف اندیشی و کار و کوشش عقلی در فلسفه او مثبت است.

 

منبع. تاریخ فلسفه- جلد هفتم- از فیشته تا نیچه- مترجم داریوش اشوری