علل عقب ماندگی ایران قسمت دوم.

همان گونه که در مطالب ارشیو اشاره شد هجوم قبایل همسایه عرب و ترک و مغول به ایران نقش بسیار مهمی در عقب ماندگی ایران داشته اند. در ایران جایی برای خواسته های شخصی و گرایشهای فردی باقی نمی ماند. در شرق دین و دولت دو روی یک سکه هستند. با ورود اعرب به ایران،تفکر ایرانی اسلامی از همان آغاز به بیراهه رفت و فلسفه  عقلی یونان نتوانست در ایران ریشه بگیرد. متفکران فلسفه ایرانی از فارابی تا ابن سینا و بیرونی و ملاصدرا را آلوده به وحی و عرفان شد به طوری که عقل یونانی در تفکر آنها مغلوب وحی اسلامی شد. اتحاد اعراب و ترکان در ایران زمینه ساز عقب مانده ترین تعابیر از اسلام سنتی شد. در ایران اسلام هم مانند هر دین دیگری در خدمت منافع سلطه گرایانه  اعراب و ترکان و ایرانیان قرار گرفت. اگر هجوم مرگبار ترکان و مغولان عقب مانده به ایران وجود نداشت جامعه  ما خیلی زودتر از جوامع اروپایی به دوران بورژوازی و پیشرفت گام می نهاد. زمانی که مغولان بر ایران مسلط شدند. افت عمیق فرهنگی، علمی و فلسفی بر ایران حاکم شد و سپس به جای تفکر علمی و فلسفی پند و اندرز نویسی رایج شد. با غلبه کامل مغولان، جامعه به انفعال کشیده شد و صوفی گری و کشمکش کیشهای دینی جای هر گونه خلاقیت فکری را گرفت. صدمات و لطمات روحی و فرهنگی حمله مغول به ایران بیش از تخریب فیزیکی و خسارتهای اقتصادی آن بود. در ایران دین سنتی و محافظه کار به صورت بخش جدایی ناپذیر حکومت باقی ماند. این ترکیب-دین و حکومت-اساس عقب ماندگی فلسفه  عقلی در ایران بوده است. در ایران فلسفه  عقلی به عرفان آلوده شد و از فردگرایی فاصله گرفت که دلیل آن ادغام دین و دولت بود فلسفه  عقلی هم سیاست استبدادی و هم دین را به چالش می طلبید. در جوامعی که استبداد شرقی حاکم بود پاسخ تمام سوال های فلسفی و علمی از طرف دستگاه قدرت و روحانیون داده شده بود و نیازی به تفکر انسانی باقی نمی ماند. فلسفه  اسلامی فقط  تفحص و جستجو گری در چارچوب اصول دین را مجاز می شمرد. اندیشه  اسلامی تعقل گرا نبود. وضع بد اقتصادی سرکوب اندیشمندان و در گیری های پی در پی میان حکام محلی و ناحیه ای در ایران و رقابت آن ها برای پیوند دادن حکومت خود به خلفای اسلامی و حکومت قبایل ترک متعصب که بی اندازه در رواج اسلام و قلع و قمع آزاد اندیشان پافشاری می کردند عامل بزرگی در عقب ماندگی ایران بود. فلسفه  آغشته به عرفان کسانی چون سهروردی و ملاصدرا هرگز نمی توانست در ایران عصر رنسانس مانند اروپا را به وجود آورد. فلسفه  غزالی مغلوب عرفان است. غزالی یکی از هدف های اصلی خود را مبارزه با جریان های فلسفی و مبارزه با آزاد اندیشان قرار داد. غزالی که مخالف با روشنفکران بود در انکار فلسفه کتاب تهافت الفلاسفه را نوشت. وی در این اثر از الهیات و فلسفه  ارسطو در برابر فلسفه  ماتریالیستی دفاع کرد و فلسفه  عقلی را کفر آمیز خواند. برجسته ترین فیلسوف مدافع دینی ناصر خسرو بود که برای عقل غایتی قایل بود که به کلی به نقض عقل می انجامد که قرن ها ایران را گرفتار خرافات و موهومات کرد. سهروردی و خواجه نصیر توسی هم دین و فلسفه را حقایقی می دانستند که فیلسوف برای پرستش خداوند کشف می کند. تجربه نشان داده است هر گاه دین از پشتوانه  دولتی و قهر برخوردار باشد نابودی فلسفه  مستقل را به دنبال خواهد داشت. در تنها جامعه ای که فلسفه  عقلی رشد کرد، یعنی یونان دین دولتی نبود و تلاش فلسفه در جهت دینی کردن یا فلسفه کردن دین نبود، تلاش فلسفه  اسلامی برای شناخت فلسفی وجوه دین، در شرایطی که دین در قدرت حکومتی ادغام شده بود، در بهترین حالت به عرفان کشیده شد. فرایندی که فلسفه با آن انجام می شود مربوط به کل بشریت است در حالی که عرفان در انزوای فردی سیر می کند و دینداری نمی تواند پیشرفت و توسعه را در خود هضم کند. در شرق و در تمدن اسلام پاسخ تمام سوال های فلسفی را دستگاه دینی با دین دولتی داده بود و حق فکر کردن را از انسان سلب کرده بود. رمز پیشرفت غرب این بود که پدیده ای که قرن ها پیش از آن در یونان پیدا شد و در فلسفه  عقلی آن متبلور گردید. در آن جا حاکم ایده آل نه بهترین شارع دین، بلکه بهترین فیلسوف به شمار می آمد. در محیط های بسته مانند ده و روستا، فرد پاسخ تمام سوالات مربوط به زندگیش را در زمینه  فلسفی از قدرت های دینی و حکومتی می گیرد و آن ها را مطلق می پندارد. جامعه  سنت گرا و عقب مانده ای مانند ایران پاسخ به پرسش های فلسفی زندگی را از پیش آماده دارد و منبع و مرجع پاسخگویی مشخصی است و چون همگان از آغاز تولد می آموزند که چون پاسخ سوالات آن ها پیشاپیش داده شده است، نیازی برای تفحص و جستجو گری برای سوالات خود ندارند. در ایران پس از اسلام خلفا، شاهان و حاکمان محلی هزاران نفر از نخبگان فکری و اهل اندیشه را به اتهام زندیق، ملحد، رافضی و قرمطی از دم تیغ گذراندند و یا چون حسنک وزیر بر دار کردند. امام محمد غزالی و سهروردی قلم های خود را در حمایت از خلافت اعراب به کار بردند و کلام و تصوف، هر دو را جهت پیکار با فلسفه  عقلانی به کار بردند و بعد از آن ها جلال الدین دوانی پا به عرصه می گذارد که استبداد را توجیه می کند و از پس او ملا حسین واعظ کاشفی می آید که به سلطنت وجهه  الهی می بخشد و این توجیهات زمینه را برای حضور شیخ صفی الدین اردبیلی و شاه اسماعیل صفوی فراهم می آورند که حکومت مستبدانه  خود را بر مشیت الهی استوار سازند. سهروردی حاکم را جانشین خدا روی زمین می داند. پایه  توجیه فلسفی این اتحاد را سهروردی از فارابی که متاثر از فلسفه  جمهور افلاطون و نظریه ی پادشاه فیلسوف گرفته بود با این تفاوت که جای فیلسوف را اشراف می گیرد. مخالفت غزالی با علم و فلسفه تا آن جا پیش رفت که بازی شطرنج و علوم حساب و هندسه و ریاضیات را آفت خیز خواند و گفت آموختن ریاضیات به دین صدمه می رساند و در واقع جانب خلافت عباسی و حاکمیت دینی را گرفت. غزالی با فلسفه  یونانی نه تنها به دلیل عقلی بودنش، بلکه به دلیل آن که در اسلام تزلزل ایجاد می کرد ضدیت ورزید و به قول مشاهی عقل یونانی را در جهان اسلام به قتل رسانید. در واقع آن چه مانع پیشرفت علم و هنر و ... شد، تقابلی بود که میان فلسفه  عقلی و دین حکومتی به وجود آمد. علت افول علم در ایران دینی دولتی بودن آن بود. دلیل اصلی مخالفت غزالی با فلسفه  عقلی یونان این بود که فلسفه  انسان را روشنفکر و منتقد می کرد و چه چیزی خطرناک تر از نیرومند شدن ذهن مردم برای خلفای مستبد و زورگو وجود دارد. علما می گفتند تعلیم فلسفه و علم حرام است. چون تدریس علم و فلسفه به نتایجی منتهی می شد که خلاف کتاب و سنت است. در ایران از آن جایی که دین به حکومت وصل بود فلسفه و فیلسوف یا می بایست تابع قدرت شود و یا اگر مخالفت می کرد زندیق و کافر شناخته می شد و از کار خود اخراج می شد. ابن رشد یکی دیگر از فیلسوفان بود که خلیفه فرمان داد او را لعن و نفرین کنند و تمام کتاب های او را آتش بزنند. خرد ستیزی کسانی چون غزالی و فقها برای حفظ و نگه داری دین بود. این امر باعث افول و خاموشی علم در ایران شد. دینداران متعصب که غم احیا و حفاظت از نهاد دین را می خوردند، چون گسترش علم را مغایر با گسترش دین می دانند. با پیشرفت علم مخالفت می کنند. در ایران ادغام دین و حکومت ناشی از نوع مالکیت ارضی و نوع مالکیت زاییده ی شرایط اقلیمی خارج از کنترل انسان بود. پس از همه گیر شدن  اسلام در ایران دین، ابزار سرکوب اهل عقل و علم شد. خود حمله  مغول عواقب مخربی بر تمدن ایران باقی گذاشت. مراکز علمی و فرهنگی از جمله کتابخانه های زیادی را آتش زدند. مزارع کشاورزی و شبکه های آبیاری را از بین بردند و آن ها را به چراگاه تبدیل کردند. در نتیجه پویایی جامعه رو به افول گذاشت و عرفان و نحله های غیر عقلی دامنه دار تر شد و مردم را نسبت به سرنوشت خود بی اعتنا ساخت. در ایران کمبود آب دشواری بزرگ شرق برای تولید بود. سازمان تامین آب قدرت متمرکز حکومتی را می طلبد. خشونت دولتی در کشور های اسلامی پیش از آن که اسلامی باشد ناشی از عقب ماندگی و عدم توسعه  این جوامع است. آن چه امروز ایران را عقب نگاه داشته است عوامل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و دینی است. به طور کلی جوامع در روند مدرن شدن ( نوگرایی ) هنجارهای سنتی از جمله معیارهای اخلاقی رفتار و ارزش داوری را از دست می دهند و قانون جایگزین اخلاق و ملاک درستی و نادرستی رفتار انسان و مناسبات اجتماعی می شود. جامعه  ایران طی این قرن پس از انقلاب مشروطیت از مرحله  اول یعنی از دست دادن هنجارهای اخلاقی گذشته است اما به مرحله  دوم یعنی قانون گرایی نرسیده است. به همین علت است که جامعه  ایران از نازل بودن سطح اخلاق و بی قانونی رنج می برد. در عصر مدرن با ضربه خوردن به هنجارهای فرهنگی، انسان نیاز دارد از طریق قوانین و ارتقا ارزش های اخلاقی مدرن، این خلا را پر کند.

منبع:

چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت دکتر کاظم علمداری نشر توسعه

 

جنگ در فلسفه ی هابز

کوشش فرد در پی بقا و کامجویی خود، به هم چشمی و بد گمانی در حق دیگران می انجامد. هر کس خواهان آن است که دیگران چنان احترامی برای او قایل شوند که او بر خود می نهد و چون ببیند که او را فرومایه و حقیر می دارند، سخت می رنجد. در نهاد بشر سه علت اصلی برای جنگ و جدال می یابیم. هم چشمی بدگمانی خودپسندی.هابز نتیجه می گیرد تا زمانی که انسان ها سر به فرمان قدرت واحدی ( دولت ) به سر نبرند، در وضع جنگ به سر می برند. طبیعت جنگ هم فقط در زد و خورد نیست بلکه میل آشکار به جنگیدن است. هابز وضع طبیعی جنگ را به صورت حالتی مجسم می کند که در آن از فرهنگ و تمدن اثری نیست بدین معنی که دستیابی به صلح و تمدن تنها از راه بر پا داشتن جامعه و بنیاد نهادن حکومت میسر است. در جنگ فقط قدرت و حیله دو فضیلت عالی است. چیزی به نام مالکیت وجود ندارد. ثروت و زن و فرزندان متعلق به کسی است که قدرت بیشتری دارد ( قانون جنگل ). هر انسانی بنا به حکم غریزه خواهان صیانت نفس و امنیت است. طلب عقلانی امنیت نفس انسانها را به تشکیل حکومت ها و دولت ها می کشاند. چون انسان ها در واقع به دنبال تشکیل جوامع سازمان یافته بر می آیند و سر به تابعیت حکومت می سپارند. خود دولت بر آیند هم کنشی میان نیرو هاست و عقل انسان، جلوه گر در کرداری است که این قواعد مبین آن هستند. هرکس باید تا جایی که امیدوار است برای صلح پایدار بکوشد و هنگامی که از رسیدن به صلح عاجز ماند مزایای جنگ را به کار گیرد. هابز حکومت را بر پایه  قرار داد اجتماعی بنیاد می گذارد و می گوید انسانها باید به قرارداد خود وفا کنند. این قانون سرچشمه ی عدالت است. هنگامی که قراردادی در کار نباشد، هیچ عملی ظالمانه نیست ولی چون قراردادی بسته شد نقش عدالت پر رنگ می شود.

پیدایش حکومت و نظریه  قرارداد:

قوانین دولت اگرچه بنا به عقل بشر وضع شده اند اما با انفعال های طبیعت وحشی انسان جور در نمی آیند و قراردادها بدون شمشیر کلماتی خالی بیشتر نیستند و ضرورت دارد که قدرتی مشترک یا حکومتی متکی به زور و توانا به کیفر دادن وجود داشته باشد. باید تعداد زیادی از افراد تمام قدرت و اختیار خود را به یک پادشاه یا انجمنی از افراد دانا واگذار کنند تا همه  اراده های ناشی از تفکر افراد را به اراده ای واحد تبدیل کند. گروهی که این چنین در شخص واحد یگانه گشتند حکومت یا  civitasنام می گیرند. این طرز پیدایش آن لویاتان بزرگ است ( هابز لویاتان را نماد دولتی با اقتدار تام نهاد و عنوان تصنیف مشهورش را از نام او گرفت ). هابز ماهیت حکومت را به منزله  شخص واحدی تعریف می کند که افراد زیادی به موجب قرارداد های متقابل با یکدیگر، همگان خود را عامل اعمال او گردانده اند، به این قصد که او توانایی و استطاعت همه ی آنان را به نحوی که صلاح بدانند در راه تامین صلح و دفاع مشترک به کار گیرد. به عقیده  هابز، با تمرکز اقتدار در شخص حاکم است که می توان از شر هرج و مرج یا جنگ داخلی رهایی یافت. نظریه  قرارداد ابزاری است برای نمودن خصلت عقلانی تبعیت از حاکم و قدرت ورزی او.

حقوق حاکم:

حق دارنده  قدرت حاکمیت است که داور یا گمارنده  همه  داوران عقاید و آیین ها هست .چرا که این داوری بایسته  صلح است و جلوی ناسازگاری و جنگ داخلی را می گیرد. هابز از اراستیانیسم ( برتری قدرت دولت بر کلیسا ) دفاع می کند و کلیسا را تابع دولت می نهد و ادعای افرادی را که می گویند نماینده  ابلاغ وحی الهی یا پیام های آسمانی هستند را باطل می داند.

آزادی اتباع:

قانون با پشتیبانی احکام عدالت همان ابزاری است که انسان را از شرارت و تجاوز نسبت به دیگران باز می دارد. هابز می گوید آزادی که در تاریخ و فلسفه های یونان و روم باستان آن را ستایش کرده اند، آزادی برگزیدن حاکم و نوع حکومت اعم از پادشاهی، دمکراسی یا جمهوری است نه این که هر فردی مجاز است هر کاری دلش خواست انجام دهد. آتنی ها و رومی ها آزاد بودند یعنی در انتخاب حکومت آزاد بودند. در هیچ حکومتی نباید همه  اعمال را قانون تنظیم کند و افراد جامعه در خرید و فروش اجناس مسکن خوراک آزادی بیان و نوشتن باید آزادی داشته باشند. نزد هابز وظیفه دولت وسیله متحد کردن افراد ستیزه جو با هم است. او تظاهر منش انسان و نیروهای جدایی جوی دخیل در جامعه  بشری را در جنگ داخلی به وضوح می دید. او دولت را وسیله ای ضروری برای بازداشتن انگیزه های شرور انسان می دانست و آکویناس هم دولت را نهادی طبیعی می پنداشت که کارکرد اصلی آن تحقق بخشیدن به خیر و رفاه و امنیت جامعه است. فلسفه  هابز را می توان چنین نگریست که دخالت افزون قدرت را در پویایی زندگی سیاسی و تاریخ به زیرکی دریافته است.

منبع:

تاریخ فلسفه جلد 5 فیلسوفان انگلیسی مولف: فردریک کاپلستون مترجم: امیر جلال الدین اعلم-

 

 

منشور سازمان ملل متحد

 ما مردمان ملل متحد با تصمیم به در امان داشتن نسل ها ی آینده از آفت جنگ که در مدت عمر یک انسان دو بار رنج های توصیف ناپذیری را به نوع بشر تحمیل کرده، به اعلام مجدد ایمان خود به حقوق اساسی بشر، حیثیت و کرامت و ارزش شخص انسان، برابری حقوق مردان و زنان و نیز ملت ها از بزرگ و کوچک، به ایجاد اوضاع لازم برای حفظ عدالت و رعایت تعهدات ناشی از عهدنامه ها و منابع حقوق بین المللی، به هموار ساختن راه پیشرفت اجتماعی و برقراری بهترین اوضاع زندگی در آزادی فزاینده و برای دست یابی به این هدف ها، با تصمیم به عملی ساختن دگر پذیری، زیستن در حال صلح با یکدیگر و با روحیه  حسن همجواری به متحد ساختن قوای خود برای حفظ صلح و امنیت بین الملی، به پذیرش اصول و ایجاد روش هایی که به کار نبردن نیروی سلاح ها را جز در مورد منافع مشترک تضمین کند بر آن شده ایم تا برای تحقق این مقاصد تشریک مساعی کنیم.در نتیجه دولت های متبوع ما، توسط نمایندگانشان  که در شهر سان فرانسیسکو گرد آمده اند و از اختیارات کاملی که صحت و اعتبارشان به رسمیت شناخته شده برخوردار هستند. این منشور ملل متحد را تصویب کرده اند و سازمانی بین المللی را تاسیس می کنند که ملل متحد نام دارد.

ماده 1-تمام افراد بشر آزاد زاده می شوند و از لحاظ حیثیت و کرامت و حقوق با هم برابرند. همگی دارای عقل و وجدان هستند و باید با یکدیگر برادرانه رفتار کنند.

ماده 3- هر فردی حق زندگی، آزادی و امنیت شخصی دارد.

ماده 4- هیچ کس را نباید در بردگی یا بندگی نگاه داشت.

ماده 5- هیچ کس نباید شکنجه شود یا با او رفتاری ضد انسانی یا تحقیرآمیز صورت گیرد.

ماده 6- هر کس حق دارد شخصیت حقوقی اش در همه جا به رسمیت شناخته شود.

ماده 7- همه در برابر قانون مساوی هستند و حق دارند از حمایت یکسان قانون بهره مند گردند.

ماده 9 هیچ کس را نباید خودسرانه توقیف، حبس یا تبعید کرد.

ماده 12- نباید در زندگی خصوصی، امور خانوادگی، اقامتگاه یا مکاتبات هیچ کس مداخله های خودسرانه صورت گیرد یا به شرافت و آبرو و شهرت کسی حمله ور شود. در برابر چنین مداخله ها و حمله هایی، برخورداری از حمایت قانون حق هر شخصی است.

ماده 14- در برابر شکنجه، تعقیب و آزار، هر شخصی حق درخواست پناهندگی و برخورداری از پناهندگی در کشور های دیگر را دارد.

ماده 15- هر مرد و زن بالغی حق دارند بی هیچ محدودیتی از حیث نژاد، ملیت یا دین با همدیگر ازدواج کنند.

ماده 16- ازدواج باید با رضایت کامل و آزادانه  مرد و زن صورت گیرد.

ماده 18- هر شخصی حق دارد از آزادی اندیشه، وجدان و دین بهره مند شود. این حق مستلزم آزادی تغییر دین یا عقیده، در قالب آموزش دینی، عبادت ها و اجرای آیین ها و مراسم دینی به تنهایی یا به صورت جمعی است.

ماده 19- هر فردی حق آزادی عقیده و بیان را دارد و این حق مستلزم آن است که کسی از داشتن عقاید خود بیم و نگرانی نداشته باشد و در کسب و دریافت و انتشار اطلاعات و افکار، به تمام وسایل ممکن بیان و بدون ملاحظات مرزی آزاد باشد.

ماده 20- هیچ کس را نباید به شرکت در هیچ اجتماعی مجبور کرد.

ماده 21- اراده مردم، اساس قدرت حکومت است. این اراده باید در انتخاباتی سالم ابراز شود که به طور دوره ای صورت می گیرد.انتخابات باید عمومی، با رعایت مساوات و با رای مخفی یا به طریقی مشابه برگزار شود که آزادی رای را تامین کند.

ماده 23- هر شخصی حق دارد که برای دفاع از منافع خود با دیگران اتحادیه تشکیل دهد یا به اتحادیه های موجود بپیوندد.

ماده 24- هر شخصی حق استراحت، فراغت و تفریح دارد و به ویژه باید از محدودیت معقول ساعات کار و مرخصی ها و تعطیلات ادواری با دریافت حقوق بهره مند شود.

ماده 26- هر شخصی حق دارد از آموزش و پرورش بهره مند شود. آموزش و پرورش و دست کم آموزش ابتدایی و پایه باید رایگان باشد. آموزش ابتدایی اجباری است. آموزش فنی و حرفه ای باید همگانی شود. و دست یابی به آموزش عالی با تساوی کامل برای همه امکان پذیر باشد تا هر کس بتواند بنا به استعداد خود از آن بهره مند گردد.

ماده 27- هر شخصی حق دارد آزادانه در زندگی فرهنگی اجتماعی سهیم و شریک گردد و از هنر ها به ویژه از پیشرفت علمی و فواید آن بهره مند شود.

ماده 29-  هر فردی فقط در برابر آن جامعه ای وظایفی بر عهده دارد که رشد آزادانه و همه جانبه  او را ممکن می سازد.

منبع:

اعلامیه  جهانی حقوق بشر- مولف: گلن جانسون مترجم: محمد جعفر پوینده نشر نی

 

جادو و جادو گری از نظر جیمز فریزر

در جوامع انسان اولیه شاهان باستانی اغلب کاهن بوده اند. در آن ایام الوهیتی که در شاه متجلی است از اعتقادی ژرف بر می خاست. شاهان نه فقط به عنوان کاهن یا واسطه  بین انسان و خدا، بلکه خود نیز به عنوان خدا حرمت داشتند. اغلب از شاهان انتظار می رفت در فصل مناسب باران ببارانند و آفتاب کنند. یک انسان نخستین به نظر او جهان قلمرو عظیمی است که عوامل فوق طبیعی یعنی اشخاصی آن را اداره می کنند که همان انگیزه ها و محرک های خود او را دارند. جادو نظام جعلی قانون طبیعی و راهنمایی فریبنده تماس است.جادو علم کاذب و هنری بی ثمر است. جادو در نظر یک انسان ابتدایی همیشه هنر بود نه علم. علم در ذهن توسعه نیافته  او وجود نداشت. در جادوگری دستورات مثبت افسون است و دستور های منفی یا نهی کننده ( حرام ) تابو نام دارد. جادوی مثبت یا افسون می گوید این کار را انجام بده تا چنان شود و جادوی منفی یا تابو می گوید این کار را نکن و گر نه بد می شود. منظور از جادوی مثبت یا افسون ایجاد نتیجه ای مطلوب است. غرض از جادوی منفی یا تابو اجتناب از نتیجه  نامطلوب.تابو نمی گوید دست به آتش نزن این قانون عقل سلیم است اما دستور های تابو در جادوگری مخالف عقل و بیهوده و عبث اند. افسون قطب مثبت و تابو قطب منفی است. تابو را می توان جانب منفی جادوی عملی نامید. آن جا که مصلحت قبیله در گرو این آیین های جادویی دانسته می شود، جادوگر به منزلتی بزرگ و پر نفوذ ارتقا می یابد و ممکن است حتی مرتبه و اقتدار فرمانده یا شاه را کسب کند. بنابراین حرفه  جادوگری بعضی از توانا ترین و جاه طلب ترین افراد قبیله را به خود جلب می کند، زیرا وسیله  کسب افتخار، ثروت و قدرت است. در این مرحله از تکامل اجتماعی قدرت های بزرگ به دست باهوش ترین افراد و بی اخلاق ترین شخصیت ها می افتد. در زمینه  سیاست دسیسه گر مکار و برنده  بی رحم ممکن است به صورت فرمانروایی خردمند و بخشنده در آید. تا آن جا که حرفه ی عام جادو گری بر تشکیلات جامعه  بدوی اثر می گذاشت، بر آن بود که کنترل امور را به توانا ترین اشخاص بسپارد. یعنی سلطنت پادشاهی را جایگزین دمکراسی می کرد. جادوگر تردید ندارد که علت های معین همواره معلول های معین به بار خواهد آورد. او بر خلاف آدم های مذهبی به قدرتی برتر ( خدا ) متوسل نمی شود و خود را بنده  هیچ خدای پر ابهتی قرار نمی دهد. شباهت نزدیکی بین مفاهیم جادویی و علمی جهان وجود دارد. اصول تداعی به خودی خود عالی است و به یقین در کارکرد ذهن انسان اهمیت اساسی دارد. به کار گیری درست آن به علم و کاربرد نادرستش به جادو می انجامد که خواهر حرامزاده ی علم است.هر جادویی دروغ و عقیم است. زیرا اگر قرار بود راست و بارور باشد دیگر نه جادو که علم بود. عیب بزرگ جادو نه تصور کلی آن از هماهنگی طبیعت، بلکه در درک نادرست قوانین خاص حاکم بر رویدادهای طبیعی است. قواعد درخشان یا درست پیکره  علم کاربردی را تشکیل می دهند که فنون می نامیم. قواعد کاذب نیز همان جادو است. اگر بدین سان جادو نزدیک ترین خویشاوند علم است باید دید ارتباط آن با دین چیست؟ دین تسکین و ترضیه  نیروهای فوق بشری است که هادی و ناظر روند طبیعت و حیات بشر انگاشته می شوند. دین یعنی اعتقاد به نیروهایی فراتر از انسان و کوشش در سازش دادن یا راضی کردن آن هاست. زیرا باید به وجود خدایی معتقد بود تا برای خشنود کردنش کوشید. دین نخست مستلزم اعتقاد به نیروهای فوق بشر است که جهان را هدایت می کنند و سپس کوشش در خشنود کردن آن نیرو هاست و بر آن است که می توان نیروهای متعالی را که اداره کننده  جهان هستند ترغیب یا وادار کرد که این حوادث را به نفع ما منحرف کنند. این انعطاف پذیری متضاد بالقبول جادو و علم است که هر دو عمل فرایندهای طبیعت را راسخ و تغییر ناپذیر می دانند. اما جادو اغلب با ارواح سر و کار دارد و جادوگر ارواح را مجبور می سازد با مراسم و طلسم های مناسب اغفالشان کند در مراحل اولیه، نقش کشیش و جادوگر اغلب با هم در آمیخته بود. انسان برای مقاصد خود، با نیایش و نذر، حسن نظر خدایان یا ارواح را جلب می کرد. آیین دینی و جادویی را همزمان انجام می داد اوراد و نماز را در یک آن می خواند و از ناسازگاری نظری رفتارش چندان اطلاعی نداشت و به هر حیله و وسیله ای می خواست به هدف خود برسد. جادوی قدیم مبنای مذهب است. مومنی که می خواست توجه خدایی را جلب کند راهی نداشت جز آن که دست به دامن او شود. جادو در بسیاری مکان ها و زمان ها با مذهب آمیخته و ادغام می شود. در تاریخ بشریت جادو کهن تر از مذهب است. دین فعالیت عوامل هشیار مافوق بشر را در پشت صحنه  مریی طبیعت در نظر دارد. دین مبتنی بر مفاهیمی است که به ندرت می توان تصور کرد به ذهن ساده  حیوان رسیده باشد. ظهور جادو در مسیر تکامل نوع بشر قبل از دین بوده است اقوام متمدن جهان در دوره ای از تاریخ خود از مراحل فکری متشابهی گذشته اند. جادو نماینده  مرحله ی ابتدایی تر و خام تر سن انسانی است. که همه  نوع بشر در راه رسیدن به دین و علم از آن گذشته اند. پس عصر جادو در همه جا قبل از عصر دین بوده است. کشف بزرگ پوچ و بی اثر بودن جادو منجر به این شد که انسان برای نخستین بار دریافت قادر نیست به میل خود در بعضی نیروهای طبیعت تصرف کند این اقرار به جهل و ضعف انسان بود. انسان دریافت تمام کوشش های او در این راه بی ثمر بوده است. انسان به این فکر افتاد اگر این جهان بزرگ بدون کمک او به راه خود می رفت می بایست به این دلیل باشد که موجودات قوی تر از او ( خدایان ) وجود دارند که امور جهان را اداره می کنند. اکنون عصر جادو تمام شده بود و عصر مذهب شروع شد. انسان خود را به این موجودات متعال که دخالتشان در همه  جلوه های عظیم و متنوع طبیعت پیدا بود نشان می داد و از خدایان می خواست بر او رحمت آورند. مذهب که با تصدیق اجمالی و محدود نیروهای فوق بشری آغاز شده بود با افزایش دانش عمیق تر می شود و به اعلام وابستگی مطلق انسان به الوهیت می انجامد.

 

قربانی کردن انسان در مکزیک ( قوم آزتک ):

هیچ مردمی رسم قربانی کردن انسان را به عنوان نماینده ی خدا با آن رواج و تشریفات معمول در میان آزتک های مکزیک باستان انجام نداده اند. به گفته  شاهاگون، راهب فرانسیسکن، که بهترین مرجع ما درباره  مذهب آزتک است قربانی کردن خدای مجسم در انسان در عید پاک رخ می داد. در این جشنواره خدای بزرگ در وجود شخصی که نماینده  وی بود می مرد و دوباره در شخص دیگری به دنیا می آمد که محکوم بود یک سال از افتخار مرگبار الوهیت بر خوردار شود و سپس مانند همه  پیشینیان خود در آخر سال به هلاکت رسد. به همین خاطر از میان اسیران جنگ فرد زیبایی را انتخاب می کردند. چهار دختر زیبا را بر او عرضه می کردند تا عروس وی گردند و او با آنان وصلت می کرد. موقع قربانی که می رسید کاهنان او را به بالای هرم می بردند. می گرفتندش و به پشت بر توده  سنگی قرار می دادند و در همان حال کاهنی سینه اش را می شکافت، دست به شکاف زخم فرو می کرد و قلبش را بیرون می آورد و به نشانه  هدیه برای خورشید بالا می گرفت. جسد خدای مرده را مثل پیکر قربانیان عادی از پله های معبد به پایین فرو نمی غلتاندند بلکه بر روی دست پایین می بردند و آن جا سر از تن جدا می کردند و بر نیزه ای می نهادند. چنین بود سرانجام محتوم کسی که بزرگترین خدای پانتئون مکزیک را مجسم می کرد.

دختری که نماینده ی الهه  ذرت بود بر روی تل غلات سر می بریدند، پوستش را می کندند و کاهنی آن را به تن می کرد.

گاهی اوقات زنان و دختران اسیر را قربانی می کردند. کاهنان دختری را تجسم الهه  ذرت می کردند. دختر را به بخور می آغشتند و سپس او را به پشت بر تل دانه و غلات می انداختند، سرش را می بریدند. خون قواره زن را در لگنی می ریختند و خون دختر را روی گیاهانی مانند ذرت فلفل و ... می ریختند تا متبرک شوند. آن گاه جسد بی سر دختر را پوست می کندند و یکی از کاهنان خود را در درون پوست خونین جا می کرد و همه  پوشاکی را که دخترک به تن کرده بود بر او می پوشاندند. سرانجام پرده  آخر این نمایش مقدس که ضمن آن جسد الهه  مرده  ذرت را پوست می کنند و مردی پوست او را همراه با همه  لباس های مقدس اش به تن می کند و با آن سر و وضع غریب در جلو همگان به رقص می پردازد خاتمه می یافت. کاهنی که پوست دختر قربانی را به تن می کرد مانند دراویش در جامعه  ما مورد احترام و مقدس بودند. زنان شفای فرزندان خود را از آنان می خواستند و به آنان صدقه می دادند.

قربانی کردن زنان در مکزیک:

وقتی ساعت قربانی زن اسیر فرا می رسید او را به بالای هرم می بردند. به نوک هرم که می رسید، قصابان ( کاهنان ) ابتدا اسیران مرد را قربانی می کردند و زن همچنان تماشا می کرد. وقتی نوبت قربانی زن می رسید، او را به پشت بر تخته سنگ می خواباندند و پنج مرد نگهش می داشتند و دو مرد دیگر با تکه چوبی یا با دندان های اره ماهی گلویش را سخت می فشردند تا نتواند جیغ بزند و گاهی کاهن سینه اش را با دشنه ای تیز می شکافت و دست در شکاف می کرد و قلبش را می کند و بیرون می کشید و در درون کاسه ای می انداخت. وقتی کار تمام می شد، مردم که شاهد مراسم قربانی بودند برای باده گساری و عیاشی به خانه می رفتند. جشنواره دیگری که در مکزیک اجرا می شد جشن پوست کندن انسان بوده است. مکزیکی ها در این جشنواره همه  زندانیانی را که در جنگ اسیر کرده بودند اعم از مرد و زن و کودک می کشتند. تعداد قربانیان بسیار زیاد بود. یک مورخ اسپانیایی قرن 16 برآورد کرده است که در مکزیک تعداد افرادی را که در محراب ها قربانی می شدند خیلی زیاد تر از آن هایی بود که به مرگ طبیعی می مردند. همه  کسانی را که برای گزیپ یا خدای پوست کنده قربانی می شدند نیز پوست می کندند و کسانی را که نذری کرده بودند پوست قربانیان را به تن می کردند و مدت 20 روز به این صورت در ملا عام ظاهر می شدند و همه جا مورد تفقد و استقبال قرار می گرفتند. محل کشتار همان سکوی واقع در راس معبد بود. بعضی از قربانیان بیچاره وقتی به پای پله ها می رسیدند ضعف می کردند بنا براین آن ها را از موهای سرشان می گرفتند و همه  آن راه پله های طولانی را تا بالا کشان کشان می بردند.به راس معبد که می رسیدند، یکی یکی روی سنگ قربانگاه به دست کاهن اعظم کشته می شدند و او سینه شان را می شکافت، قلبشان را در می آورد و رو به خورشید می گرفت تا آن گوی عظیم نورانی را با این اندام های خون چکان نیرو دهد. کاهنان یا قصابان لاشه ها ی اجساد را تحویل می گرفتند و با مهارت خاصی پوست را از زیر گردن تا پاشنه ی پا می شکافتند و پوست را سالم و یکپارچه، عین پوست گوسفند، در می آوردند، لاشه ی پوست کنده را سپس به صاحب آن یعنی کسی که زندانی را در جنگ اسیر کرده بود می دادند. او لاشه را به خانه می برد و تکه تکه می کرد. یکی از آن ها را برای شاه می فرستاد و دیگری به دوستان پیشکش می کرد یا از آنان دعوت می کرد به خانه اش بیایند و با لاشه ضیافتی سازند. پوست افراد قربانی متعلق به دستگیر کنندگان آن ها بود و می توانستند آن را به کسانی که نذر داشتند 20 روز پوست قربانی را به تن کنند کرایه دهند. جشن دیگری مکزیکی ها که به افتخار خدای آتش برگزار می کردند هر 4 سال جشنواره در سطحی وسیع برگزار می شد و تعداد انبوهی زن و مرد، زن و شوهر با آرایش خدای آتش و به عنوان تمثال های زنده  او قربانی می شدند. دست و پا بسته آن ها را زنده در درون کوره  بزرگی می انداختند و پس از آن که کمی در آتش برشته می شدند قبل از آن که بمیرند از داخل آتش در می آوردند تا کاهن قلبشان را به شیوه  معمول از بدن های بریان شده و تاول زده ای که هنوز از درد به خود می پیچیدند بیرون کشد. مقصود از این قربانی نیرومند نگه داشتن خدای اتش بود و گرنه خدای اتش زوال می یافت. بنابر این رسم کشتن انسانها در نقش خدایان در بسیاری از نقاط جهان رایج بوده است.

منبع. شاخه زرین- جیمز فریزر


 

فلسفه  دکارت

رنه دکارت در 31 مارس 1596 در تورن فرانسه به دنیا آمد. غرض اصلی دکارت تحصیل حقیقت فلسفی با استفاده از عقل محض بود و می گفت من درصدد بودم خود را یکسره وقف جستجوی حقیقت کنم. دکارت عقیده داشت فلسفه به معنای مطالعه  حکمت است و منظور از حکمت نه فقط احتیاط و دور اندیشی در امور عملی است، بلکه همچنین به معنای معرفت کامل تمام اموری است که انسان هم برای پیشرفت زندگی خود و هم برای حفظ سلامتی خود و برای کشف تمام صفت و فنون می تواند به آن علم داشته باشد. دکارت بر ارزش علمی فلسفه تاکید می کرد به قول او،تمدن هر ملتی متناسب با برتری و تعالی فلسفه  آن است و برای یک دولت هیچ چیز بزرگتر از آن نیست که واجد فلسفه  حقیقی و راستین باشد. دکارت مصمم بود که فقط به عقل خود و نه به حجت گذشتگان اعتماد ورزد. او می خواست روش صحیحی برای پژوهش حقیقت بیابد و آن را به کار گیرد، روشی که وی را قادر می ساخت حقایق را به نحوی معقول و منظم اثبات کند. غایت مطلوب دکارت تاسیس یک فلسفه علمی جامع بود یعنی منطقی که به ما می آموزد چگونه عقل خود را برای کشف حقایقی که بر ما مجهول است به بهترین روش هدایت کنیم. دکارت در تاملات خود، یک قضیه وجودی فکر می کنم پس هستم را به عنوان اصل اصیل وضع می کند. قضیه فکر می کنم پس هستم، به شرط آن که به معنی اثبات وجود من، مادام که فکر می کنم، گرفته شود، از هر گونه شک حتی شک اغراق آمیز بر کنار است. دکارت به جبر معتقد نبود و عقیده داشت قدرت بر فعل اختیاری بزرگترین کمال انسان است و با به کار بردن آن به نحو خاصی حاکم بر اعمال و افعال خویش هستیم. انسان باید بکوشد تا پیوسته بر خویشتن و نه بر بخت غلبه کند و امیال خود را تغییر دهد و باید تصمیم بگیرد تمام عمر را در پرورش عقل و در حصول حداکثر پیشرفت و کمال در جستجوی حقیقت صرف کند.

ماهیت خیر در اندیشه دکارت :

میل هنگامی خوب است که از معرفت حقیقی ناشی شود و هنگامی بد است که مبتنی بر نوعی خطا باشد.پیروزی از راه فضیلت عبارت از انجام دادن اعمالی است که ما خود آن را بهترین عمل می دانیم. تملک سعادت، زیستن در سعادت چیزی جز کمال قناعت و خرسندی روح نیست. ضروری نیست که عقل ما هرگز خطا نکند کافی است که وجدان ما گواهی دهد که ما در عزم و فضیلت پیوسته درصدد عمل به اموری بوده ایم که آن ها را بهترین عمل تشخیص داده ایم. برای حکم درست اخلاقی دو چیز لازم است، نخست معرفت به حقیقت و دیگر عادت به حفظ و تصدیق این معرفت در همه  مواردی که لازم باشد. باید به وسعت و دامنه  جهان هستی پی ببریم و عالم را عالمی که فقط برای مصالح شخصی ما آفریده شده نپنداریم. کمال خیر عبارت از عمل به فضیلت و یا واجد بودن همه  کمالاتی است که اکتساب آن ها در اختیار است و کاربرد صحیح عقل برای راه بردن زندگی فقط عبارت از مداقه و بررسی ارزش همه ی کمالات جسم و روان بدون تسلیم به انفعالات است که می توان آن ها را با کوشش به دست آورد. برای رسیدن به سعادت در زندگی باید دو قاعده را رعایت کرد. قاعده  اول به کار بردن هر کوششی است برای دانستن این که در همه  رویدادهای زندگی چه چیزی را باید انجام داد و چه چیزی را نباید انجام داد. قاعده  دوم عبارت از داشتن عزم ثابت و راسخی برای اجرای اوامر عقل است بدون آن که تحت تاثیر انفعالات و شهوات قرار گیرد.

ملاحظات کلی درباره  دکارت:

دکارت مهم ترین فیلسوف فرانسوی است. تاثیر او در تمامی سیر حکمت در فرانسه آشکار است.یکی از مهم ترین خصوصیات فلسفه  دکارت ایجاد پیوند نزدیک میان تفکر فلسفی و علوم است. هگل در کتاب تاریخ فلسفه  خود، دکارت را به عنوان مبتکر حقیقی فلسفه  جدید که مزیت اصلی او آغاز کردن از فکر بدون فرض های قبلی بوده است، ستوده است. فلسفه  دکارت فقط مرحله ای از سیر فلسفه به سوی ایدئالیسم مطلق تشکیل می دهد. ولی مرحله ای است با اهمیت بسیار،زیرا دکارت، با آغاز کردن از آگاهی یا فکر تحولی در فلسفه ایجاد کرده است. به نظر دکارت داشتن نظام درستی از فلسفه برای زندگی انسان دارای اهمیت بسیار است. دکارت آرزو می کرد فلسفه ای حقیقی تاسیس کند بر عقل محض و نه بر سنت گذشته مبتنی باشد و نیز فارغ از محدودیت های زمان و مکان باشد.

منبع:

تاریخ فلسفه  جلد 4 مولف: فردریک کاپلستون