را اغوا کند و به گمراهی کشاند. همه فیلسوفان عصر روشنگری دریافته بودند که بیشتر مردم جهان، حتی در متمدنترین و پیشرفتهترین جوامع بشری، چنان درفشار تنگناهای اقتصادی و رنج و زحمت قرار دارند که مجال بالا بردن سطح خرد خویش را ندارند و توده مردم جهان، بیش از آنکه از خرد پیروی کنند، از احساسات و تعصبات پیروی میکنند اما انسان (فیلسوفان) سرانجام توانست خود را از معتقدات جزمی قرون وسطایی و اساتیر مشرق زمین رهایی بخشد.
توانست اندیشه خویش را از بند الاهیات وحشت آور و گمراه کننده آزاد سازد. توانست آزاد شود، آزاد بیندیشد و آزادانه شک کند. کلیسا بارها با اسناد ساختگی و معجزات دروغین دارایی مردم را غارت کرده بود. کلیسا با در دست داشتن همه آموزشگاهها و مدارس، ذهن جوانان را با اندیشههای موهوم و گمراه کننده آکنده بود. کلیسا جنگهای دینی را که فرانسه را به ویرانی کشیدند دامن زده بود و کلیسا با همه جنایتهایی که به زیان روان انسان مرتکب شده بود میلیونها انسان خرافاتی ساده دل را بر آن میداشت که باور کنند آن دستگاه کلیسا برتر از خرد آدمی است و جانشین و خلیفه خدا روی زمین است و مبارزه با آن مبارزه با امام عصر بود. ولتر، زمانی که به لاک میاندیشید گفت: چه کاری شکوهمندتر از اینکه با چند استدلال جهانی را به جنبش واداریم. هر علمی، به هنگام رشد و تکامل خود، مقام خرد را اعتلا میداد و اعتقاد به نظم و قانون را در جهان هستی استحکام میبخشید و اعتقاد مردم را به کشیش و معجزات دروغین متزلزل میساخت. ملیه اعتقاد به آزادی و فناپذیری روان آدمی را دور از خردمندی میدانست و میگفت: اعتقادی که مرا از ترس و نگرانی شگرف میرهاند ... مطلوبتر از ایمان به خدایی است که رحمت خود را تنها به محبوبانش ارزانی میدارد و بقیه مردم را مستحق کیفر ابدی می سازد و او خدایی است که ناپاکان را پیروز و کامیاب و پاکان را گرفتار رنج و بدبختی میسازد. کار او ساختن و ویران کردن است. ولتر این اعتقاد را اعتقاد غیر طبیعی میدانست که آن را به ذهن انسان بالغ تزریق کردهاند.
ملیه میگفت: اگر دین روشن و خالی از دروغ بود، نادانان را کمتر میفریفت و به خود میکشید. کشیشان و قانون گذاران با بر پا ساختن ادیان و جعل کردن اسرار .... آنها را برای خدمت به اغراض خود به کار گرفتهاند.
در این دسیسه چینی، کشیشان بیش از شاهان مقصرند زیرا اینان با تعلیمات خود مردم را به موهوم پرستی میکشانند.
جنگ و ستیز میان فرقههای دینی امپراتوریها را به آشوب کشیده، انقلاب ها پدید آورده، شاهان خردمند را سرنگون ساخته و دنیا را به ویرانه کشیدهاند. مدافعان دین که همواره از نیکوکاری و صلح جهانی سخن گفتهاند ثابت کردهاند که از آدمخواران و وحشیان هم درندهترند. جنایتی نیست که انسان برای خشنود کردن خدا و امامان و برای فرو نشاندن خشم او ... یا برای روا ساختن دغلکاریهای شیادان در راه موجودی که تنها در خیال آنان وجود دارد، بدان دست نزده باشد. ملیه اعتقاد داشت اعتقاد به دین در بین مردم باعث فضیلت آنان نمیشود و میگفت: شیادان ـ زناکاران ـ هرزگان ـ روسپیان ـ دزدان و فرمایگان همگی به خدا و عذاب آخرت ایمان دارند. مردم از آن روی بدبختند که نادانند و از آن روی نادانند که همه توطئه کردهاند تا آنان را در نادانی نگاه دارند ... مردم از آن رو شریر و نابکارند که خرد آنان رشد نکرده است.
الوسیوس در کتاب درباره انسان، کشیشان را به نام سوداگران دوره گرد بیم و امید، جاودان کنندگان جهل و نادانی و قاتلان اندیشه و خرد به باد دشنام گرفت. دیدرو عقیده داشت: فلسفه چون دریای بیکرانی است که انسان را در خود سردرگم میکند زیرا قادر نیست به پرسشهای بیپایان ما پاسخ دهد و میگفت: (تاریخ) مجموعهای از انقلابها و دگرگونی های پی در پی است که آن را نابود می کنند. موجودات زنده و انسانها از پی هم پدید میآیند. یکدیگر را در تنگنا مینهند و سرانجام ناپدید میشوند. در فرانسه دایره المعارف بیش از هر اثری، دانش را در دسترس مردم نهاد. دآلامبر در مقاله بره سکوتیا و عقاب سخن را به دلیل و برهان میکشاند و اعتقاد به معجزه را در وضعی ناپایدار میگذارد. در مقاله عقاب مینویسد: نیکبخت مردمی هستند که دینشان آنان را به پیروی از معتقدات درست، پاک و بلند و به کارهای پسندیده وا میدارد.
یک چنین دینی دین ماست که در آن فیلسوف تنها از خرد خود پیروی میکند. آدمی برای اینکه دین را بپذیرد باید چشم بر روی عقل سلیم ببندد. برای قبولاندن این اصول، باید انسان را به مرتبه حیوانات فرو کشید و راستی را با ناراستی برابر گرفت.
فیلسوفان، روحانیان را دشمنان آزاد اندیشی و محرک تعقیب و آزار مردم می دانستند و از آنان بیزاری میکردند چون مردم عالمان دین را میانجی میان خدایان و انسانها میدانستند. پیکار با دین به ستایش اندیشهها و شیوههای علمی و فلسفی جدید مبدل شد و فیلسوفان خود را از اوهام الاهیات، تار عنکبوت منطق و ابرهای متافیزیک خیالی دور کردند. دیدرو نوشت: خرد در نزد فیلسوف دارای همان مقامی است که رحمت الهی در نزد مردم داراست. هدف روشنفکران عصر ولتر این بود که به جای آنکه به پایداری دین و خرافات یاری کنند، تلاشهای خویش را صرف تحقق بخشیدن روزگاری خواهد ساخت که در آن سیاست، به همدستی دانش با جهل، بیماری و بینوایی به پیکار برخواهد ساخت. دایره المعارف دیدرو اندیشههای سوسیالیستی و دمکراسی را مردود میشمرد و حکومت پادشاهی را بهترین نوع حکومت می شمرد (از نوع خوب آن). دایره المعارف مانند ابر آبستن در سراسر اروپا میگشت، سنتها را در هم میشکست. اذهان را به تفکر وامیداشت و مردم را برای قیام و سرکشی آماده میساخت. دایره المعارف انقلابی قبل از انقلاب فرانسه بود.
دیدرو هر گونه شناخت یا علاقه به جهان ماورای دسترس حواس انسان را موهوم و بی پایه میشمرد و میگفت اگر دین را نابود کنید یکی از تعصبات هولناک بشر از جهان رخت برخواهد بست و مسلمانان را به یاد میآورد که برای کشتن مسیحیان غوغایی به پا کردهاند و مسیحیان را در نظر مجسم میسازد که خون مسلمانان و یهودیان را بر زمین میریزند. دیدرو اندک اندک دریافت برترین فضیلت آن است که به بقای اجتماع یاری کند. زیرا سازمان اجتماعی یگانه ضامن بقای فرد است. اما به اصلاح جامعه قبل از آن که آموزش و پرورش همگانی شعور مردم را وسعت دهد چندان امیدوار نبود و میگفت تا روزی که استعداد و توانایی مردم متفاوت است، نابرابری اقتصادی پایدار خواهد ماند. دیدرو چون در پژوهش و آزمایش ناشکیبا بود، نمیتوانست دانشمندی برجسته شود (مانند خود من) نتایج جزیی را به سرعت تعمیم میداد اما این تعمیم دادنها همواره روشنگر بودند. او فلسفه را برای مردان و زنان زندهای نوشت که با مسایل زندگی دست به گریبان بودند. یکی دیگر از فیلسوفان این دوره الوسیوس بود که عقیده داشت آموزش صحیح قادر است همه چیز را دگرگون کند. هرگاه جهل و نادانی را براندازید، فساد از میان خواهد رفت. الوسیوس میگفت: روحانیون همواره جویای قدرت و ثروت بودهاند. قدرت کشیشان به زودباوری ابلهانه و موهوم پرستی مردم باز بسته است. مردم هر چه کمتر از واقعیات بدانند از آنان بیشتر پیروی می کنند. روحانیون در همه ادیان میکوشند حس کنجکاوی مردم را خفه کنند و در بحث از آزادی و رواداری دینی میگوید: همه دینها دروغند. زمین هنوز در زیر انبوه پرستشگاههایی مینالد که برای پرستش موهومات برپا شدهاند. از تاریخ ادیان آموختهایم که ادیان دشتها را از اجساد مردم پوشانده و در کشتزارها جویبار خون جاری کرده و شهرها را به آتش کشیدهاند. (تاریخ جنگهای صلیبی را بخوانید.) الوسیوس در مورد ذات بشر عقیده داشت: انسانها در هنگام ناتوانی برهاند و چون قدرت به دست میآورند گرگ میشوند. الوسیوس به آرزوی ایجاد یک دین طبیعی جهانی بود. دینی که زیر نظارت دولت « اخلاق طبیعی » را بدون چشم داشت بهشت یا ترس از دوزخ، در جهان پراکنده خواهد ساخت و میگفت فلسفه باید اخلاقی مستقل از دین پدید آورد و رونق دهد. اگر جامعه ستمگری را محکوم نمیساخت، این دین داران بیآنکه شرمی برند یا مانعی بازشان دارد، از هیچ خلافی روگردان نمیشدند. همان گونه که بارها بدعت گذاران را به آتش کشیده اند. الوسیوس عقیده داشت: فضایل و خوشبختی مردم، مرهون قوانین خردمندانه آنان است، نه رعایت احکام دینی. در نظر او حکومت اشرافی ظالمانه است، زیرا توانایی بیشتر، محصول تصادف است اما دمکراسی هم محکوم به شکست است. این اندیشهها بر اندیشه و عمل بسیاری از مردم تأثیر گذاشتند. در مورد دین نوشت: دین از ترس و وحشت انسان اولیه از سیل و دیگر مصایب، ریشه گرفته است و کشیشان و شاهان آن را برساختهاند. بشر در مبارزه با کشیشان و شاهان، جز با پیروی از چراغ خرد، نمیتواند از این کنکاش جان سلامت به دربَرد.
از دیگر فیلسوفان این عصر رنال بود که انقلاب فرانسه را دید او نمایندگان ملت را از تندروی بر حذر داشت و گفت استبداد ملت (دمکراسی) چون خودکامگی شاهان، ظالمانه و دور از عدالت است و بعد از انقلاب از دولت خواست که مردم از تعدی به کشیشان باز دارد. دِاولباک عقیده داشت دستگاه دینی با نظارت بر آموزش و پرورش راه پیشرفت شناخت علمی را مسدود ساخته است. او مانند مارکس دین را افیون مردم خوانده بود. دین نیرنگی است برای تخدیر مردم، به کمک تعصب به منظور باز داشتن آنان از مبارزه با مظالمی که دولتها بر آنان تحمیل کردهاند. کلیسا و دولت با ترساندن مردم از نیرویی نامشهود، آنان را وادار میکنند با بدبختیهایی که قدرتهای مشهود برایشان فراهم آوردهاند بسازند و دم برنیاورند. دِاولباک اتحاد کلیسا و دولت را ریشه همه بدبختیهای فرانسه میشمرد و میگفت: به جای اخلاق، به مسیحیان حکایتهای معجزات و معتقدات جزمی دینی را آموختهاند که با عقل سلیم سازگاری ندارند. او در کتاب الاهیات قابل حمل و نقل سراسر الاهیات را وسیلهای در دست کلیسا برای کسب قدرت میدانست و میگفت: گسترش آموزش و فلسفه یگانه چاره مفاسد دین است. ریشه بدبختی های بشر جهل او از طبیعت است. خیره سری آدمی در چنگ زدن به اندیشههایی که در کودکی به ذهن وی فرو کردهاند و تعصبی که به دنبال آن ذهن وی را در هم میفشارد ... او را به تکرار اشتباهات گذشته ناگزیر میسازد ... او را ناچار میکند تا اندیشههای خویش را از کسانی بگیرد که خود آنان در اشتباهند.
دِاولباک عقیده داشت هر چه دانش ما بیشتر میشود، بهتر درمییابیم که جهان تنها تابع علتهای طبیعی است. انسان موجودی مادی و تابع قوانین طبیعت است. او اعتقاد به روح را مردود میشمرد و می گفت:
تصور اینکه روح، پس از مرگ جسم، احساس تفکر و درک دارد و لذت میکند مانند آن است که بگوییم ساعت، پس از آنکه از هم متلاشی گشت، گذشت زمان را مشخص میکند خدایان را جهل و ترس انسان خلق کرده اند. او نظم و قاعده باشکوه جهان را معلول قوانین مکانیکی میشمرد و طبیعت را بهترین راهنمای انسان میشمرد و می گفت: فضیلت، خرد و راستی، همواره یگانه خدایان ما بمانید. شما سزاوار ستایش آدمیان و برازنده حرمت خاکیانید. واژه های خدا و خلقت برای اغفال مردمی درست شدهاند که ترس و کاهلی آنان را از بررسی طبیعت باز داشتهاند. دوستدار انسانیت نمیتواند دوست خدایی باشد که همواره تازیانه واقعی زمینیان بوده است. وجدان دِاولباک میگفت: دادگر باشید. زیرا عدالت نگهبان بشریت است. خوب باشید زیرا خوبی شما دلها را مفتونتان خواهد ساخت. با گذشت باشید، زیرا در میان مردمی زیست میکنید که چون شما ناتوانند، خردمندی عالیترین فضیلت، و چنین فضیلتی بهترین راهنمای انسان به سر منزل نیک بختی است.
نوشتههایی از صادق هدایت
از کتاب توپ مروارید ...
من نماینده محترم کشور پرتقال هستم. ما در اثر سالها تجربه تلخ دریافتیم که مردم دنیا خوش باور و احمق و تو سری خورند و عقلشان به چشمشان میباشد و همچنین دنیا خر تو خر است. اگر ما از حماقت مردم استفاده میکنیم گناه از ما نیست. چشمشان کور شود و دندهشان نرم، اگر شعور دارند بزنند پدرمان را دربیاورند. اما حالا که ریگی به کفش دارند و قلدر پرستند، پس فضولی موقوف آخر ما هم بیکار نمینشینیم و آنان را ترغیب به گذشت و فقر و فاقه و صوفیگری و مرده پرستی و گریه و بافور و توسری میکنیم که دست روی دستشان بگذارند و بگویند: باید دستی از غیب برون آید و کاری بکند! اما این دست، دست ما خواهد بود. ما ترک دنیا به آنها میآموزیم و خودمان سیم و غله خواهیم اندوخت و این توده مردم هم که اسیر شکم و زیر شکمش است کورکورانه از آنها اطاعت خواهد کرد و به پای خود به کشتارگاه میرود ... اما چرا تاریخ همیشه تکرار میشود. برای اینکه وقاحتها و پستیهای بشر هم تکرار میشود. جانوران بت نمیپرستند، قلدر نمیتراشند و به کثافت کاریهای خودشان نمیبالند. برای همین تاریخ ندارند. صفحات تاریخ بشر با خون نوشته شده، هر قلدری که وقیحتر و بیشتر کشتار و غارت بکند و پدر مردم را دربیاورد، در صفحات این تاریخ عزیزتر است. گاهی لقب عادل هم به دُمش میچسبانند و حتی به درجه الوهیت او را بالا میبرند. این از خصایص اشرف مخلوقات است. آن وقت موجودات احمقی که ریزه خوار خوان رجاله های تازه به دوران رسیده میباشند، قد علم میکنند و جریان وقایع را با منافع شکم و زیر شکم خودشان تطبیق میدهند، با جملات چسبنده روی جنایات و حماقت کارنامه این قلدرها میاندازند و اسم خودشان را مورخ میگذارند. به این طریق افسانه به وجود میآید.
خوبی آن این است که از افسانه هم نمی شود درس عبرت گرفت. تنها فایده تاریخ این است که از مطالعهاش انسان به ترقی و آینده بشر هم ناامید میشود. در هر زمان که آدمها به هم برخوردهاند این برخورد دایمی همیشه کُشت و کشتار به بار آورده، هر ملتی که به درجه تمدن رسیده ملت همسایهاش که قلدر و پاچه ور مالیده بوده به آن حمله کرده، هستی آن را به باد داده است. خاصیت هر نسل این است که آزمایش نسل گذشته را فراموش کند. وقایع تاریخ یک فاجعه یا رُمان است که به تناسب مقتضیات وقت هر مورخی مطابق سلیقه خودش از میان هرج و مرج اسناد تاریخی بهره برداری کرده است. اما به ما ربطی ندارد. فقط درس پستی و درندگی و کینه توزی به ما میآموزد. به همین علت بشر را وادار میکند همیشه رو به قهقرا برود. اما دیکتاتور امروز به مراتب خطرناک تر از دیکتاتور هزار سال پیش است ... ادامه مطالب وبلاگ را در ارشیو یا نوشته های پیشین وبلاگ به خصوص دی ماه 1386 سیو و مطالعه کنید.