اصول ماکیاولیسم یا قوانین اهریمن:

اصول ماکیاولیسم که امروزه توسط حکومتهای استبدادی و ضحاکان افعی به دوش اجرا می­شود توسط ماکیاول در قرن 15 میلادی نوشته شد. در سال 1498 ساوونارولا را به جرم اعتقاد راسخی که داشت در آتش افکندند و ماکیاول که یکی از تماشاگران این صحنه بود نتیجه گرفت در دنیای کنونی ما راستی و درستی بدترین سیاست­هاست. این عقیده در ذهن او شکل گرفت و بعدها به صورت یکی از شریرترین اصول برای پادشاه تجلی کرد. ماکیاول اعلام کرد تزویر و تقلب و دروغ کوتاه­ترین راه کسب پیروزی در سیاست است.

(آدمی در عالم خاکی نمی­آیدبه بار           

عالمی دیگر بیاید ساخت و از نو آدمی)

تعلیمات او دستورالعمل ستم گری و فریب کاری است. ماکیاول الهام بخش حادثه جویان سیاسی و همه کسانی بوده است که معتقدند هدف وسیله را توجیه می­کند. ماکیاول کتابهای چندی را در سیاست (منظور نیرنگ و دروغ) به رشته تحریر درآورد. اصول اخلاق را در زندگی خصوصی و عمومی یکباره مخرب کرد. جوانمردی را یک سم خطرناک و خودکشی سیاست نامید و جنگ از روی صداقت را احمقانه خواند و اعلام کرد در سیاست جنگ، راستی و درستی معنی ندارد و هر کاری می­توان انجام داد. اگر باید به دشمن خنجر زد باید متوجه بود وان را از پشت فرو برد. ماکیاول به هیچ روی توجهی به بهبود زندگی مردم ندارد و تنها علاقه­اش ترقی و پیشرفت شاه زاده است. در اینجا اصول عقاید ماکیاول (یا احکام وحشیانه او) که سرمشق قلعه حیوانات است را به صورت اعتقاد نامه ماکیاول خلاصه می­کنیم تا تصویر روشنی از کتاب شهریار در ذهن شما نقش بندد.

کتاب شهریار را ماکیاول برای پادشاهان برای حکومت بر مردم نوشته است:

1- فقط در پی منافع و علایق خود باش.

2-هیچ کس را جز خود، محترم مشمار.

3- بدی کن ولی چنان رفتار کن که قصد نیکی داری.

4- طماع باشد و در جمع مال بکوش.

5- خسیس باش.

6- خشن و بی رحم باش.

7- تا فرصت داری در پی فریب و نیرنگ باش.

8- دشمنان را از بین ببر و در صورت لزوم به دوستان هم رحم نکن.

9- در رفتار با مردم زورگویی و تجاوز را بر نرمش برتری ده.

10- در باب هیچ چیز، غیر از جنگ فکر نکن.

ماکیاول از نظر اخلاقی کور بود و انسانها را گروه پراکنده­ای از مردمان ساده لوح و احمق و ستم پیشه می­دید. او عقیده داشت ستمگر باید ساده لوحان را در راه مقاصد خویش مورد استفاده قرار دهد. ماکیاول عقیده داشت در دنیای ما قانون جنگل حاکم است و حق با زور است. در جای دیگر می­گفت ملت نیک بخت ملتی است که یک پادشاه داشته باشد و مردم مانند حیوان طوق بندگی او را بر گردن گیرند. ماکیاول می­گفت یک پادشاه باید رقیب خود را به هر شکل شده نابود کند زیرا یک مرد جاه طلب نباید تاب دیدن رقیب را داشته باشد. او به پادشاهان توصیه می­کند برخلاف عدل و داد و انسانیت و ایمان و جوانمردی رفتار کنند. مهم این است که مردم نباید از این اعمال آگاهی یابند بلکه باید آنها را احمق کرد و این اندیشه را در ذهنشان رسوخ داد که او مردی نجیب، مردم نواز، حامی طبقه ضعیف و کارگر است. بگذار رحم و ملاطفت بر زبانت باشد و خبث و اهریمن در دلت، یک شاه زاده بر طبق دستورات حیوانی ماکیاول باید فقط به فکر منافع خود باشد و به حقوق دیگران توجه نکند و عقیده دارد تا می­توانی غارت کن و زبان بدگویان را با هر شیوه­ای ببند. ثروت خود را بیندوز و از مال مردم خرج کن. وظیفه پادشاه این است که همه را غلام و برده کند و هرگز ملایم نباشد. او پادشاهان را اندرز می­دهد برای سرکوبی رقیبان به قصد و عمد خشونت نشان دهید و خشم شیر و حیله گری روباه رادر خود بپرورانید. آن که شیوه روباه را بهتر آموخته و به کار می­بندد موفق­تر است. به اعتقاد او زور و قدرت از عدل و داد مهمتر و نیرنگ و ریاکاری از حقیقت نیرومندتر است.

ماکیاول می­گفت مردم باید از تو بترسند، شهزاده رقیب خود را امان نده و از میان بردار و خانواده او را نیست و نابود کن. باید ستمگری بد نهاد و کامل عیار بود. جنگ مهمترین اشتغال وحشی برگزیده ماکیاول است.

یک شاهزاده باید بیشتر اوقات خود را صرف آموختن فن خونریزی و کشتار کند. فلسفه ماکیاول فلسفه حکومت اشراف یا گرگهای مهربان است. لرد بیکن که حکمت و شرارت را در خود جمع کرده اصول ماکیاول را به همه پادشاهان توصیه می­کند و گفته که حداکثر ریاکاری و حداقل راستی و درستی را در کارها شیوه خود سازند.

نتیجه ­کلی:

باید توجه کرد عصری که ماکیاول در آن می­زیست عصر خشن قرون وسطی بود که عصر شکار حیوانات و سوزاندن و آتش زدن کسانی بود که برخلاف عقاید معمول نظری ابراز می­کردند. عصر به آتش کشیدن برنئوی اخترشناس و محاکمه گالیله بود. بعدها ناپلئون ـ قیصر ـ ویلهلم ـ هیتلر ـ موسولینی ـ لنین ـ استالین و صدام حاکم عراق ـ پیرو اصول اهریمن ضحاک گونه ماکیاول شدند.

منبع: ماجراهای جاودان در فلسفه ـ مؤلف هنری توماس ـ ترجمه احمد شهسا.


معایب دمکراسی (قسمت دوم)

نظریه سیاسی ارسطو:

نظریه سیاسی ارسطو در کتاب سیاست (پولیتیکا) آمده است. ارسطو بر آن است تا بهترین نوع زمامداری را تعیین کند. آنجا که ارسطو به تأثیر افلاتون سخن می گوید بر آن است که جامعه آنگاه خوب است که زمینه تحول اخلاقی شهروندان را فراهم آورد به گونه­ای که شهروند خوب همانا انسان خوبی باشد. بهترین جامعه آن است که بهترین زندگی را برای شهروندان ممکن سازد. از این رو این نکته باید سنجیده شود که زندگانی خوب کدام است.

ارسطو از این سنجش نتیجه می­گیرد که زندگانی خوب، زندگانی آسوده و همراه با شایستگی اخلاقی است که همانا میانه روی و اندازه نگهداشتن در کارهاست. از این دیدگاه ارسطو زمامداری سه گونه است: دو گونه را که با زیاده روی همراهند بداست و گونه سوم که میانه آنهاست خوب می­داند. دو گونه حکومت بد یکی دمکراسی است که حکومت لجن سالاری یا مردم بی چیز و ندار یا پرولتاریا یا حکومت پابرهنه هاست. مردمی که بر اثر سختی­های روزگار پر از کینه و نفرت و عقده و بدخواه و تنگ نظرند و چون به قدرت برسند به ستمگری می­پردازند و نوع دوم حکومت اولیگارشی یعنی حکومت دسته­ای از توانگران و زورمندان است که با یکدیگر همدست شده زمام جامعه را به دست گرفته اند. اینان نیز که هم از آغاز کودکی به اعتبار زر و زور خود به لگام گسیختگی و زورگویی خو گرفته، فاسد شده اند نه به سود جامعه بلکه تنها به سود خود حکم می­رانند. چنین جامعه­هایی پایدار نخواهند بود. ولی به هر نسبت که شمار مردمی که میان این دو طبقه­اند یعنی مردم طبقه میانی، بیشتر باشد و به هر نسبت که تأثیر آنها در جامعه بیشتر باشد، به همان نسبت جامعه پایدارتر خواهد بود. از این روست که ارسطو بر ان است که قانون گذاران، حتی در حکومتهای دموکراسی و اولیگارشی، باید به مردم طبقه میانی نظر داشته باشند، زیرا پایداری و سلامت جامعه به همین طبقه وابسته است. ارسطو با دیدی دیگر زمامداری را سه گونه می­شمارد. زمامداری یک نفر، زمامداری یک طبقه و زمامداری همه. صورت درست حکومت آن است که سود و صلاح همگان در نظر گرفته شود و صورت نادرست آن است که تنها سود حکمرانان را تأمین کند. شکل درست زمامداری فردی، پادشاهی است (پادشاهی در معنی خوب آن، چرا که اقسام بد پادشاهی نیز یافت می­شود) و صورت نادرست حکومت فردی ، خودکامگی یا استبداد tyranny است. صورت درست زمامداری یک طبقه، آریستوکراسی است (آریستوکراسی در معنای خوب آن که زمامداری شایسته­ترین افراد است وگرنه نوع بد آن پدید می آید.)

و صورت نادرست آن اولیگارشی یعنی حکومت گروهی از توانگران یا زورمندان است. صورت درست زمامداری همه، پولیتیاست (که گاه به جمهوری ترجمه می کنند). در این نوع زمامداری، کسانی که شایسته ترند به زمامداری برگزیده می شوند و هر کس به کاری می­پردازد که شایستگی آن را دارد. همه در برابر قانون یکسانند و سود و صلاح همگان در نظر است و صورت نادرست حکومت همگانی، دمکراسی است که زمام کارها به دست مردم بی سواد، جاهل، شارلاتان و مردم فریبان متقلب خوک صفت است. در حکومت دمکراسی سود و صلاح همگان یعنی کل جامعه در نظر نیست، بلکه تنها سود مردم ندار و پرولتاریای داخلی در نظر است که پس از به دست گرفتن قدرت به ستمگری می پردازند.

منبع: لذات فلسفه ـ ویل دورانت