شوپنهاور:

آرتور شوپنهاور (1860-1788) فیلسوف دنیای ویران از هم پاشیده­ای بود. او در دنیایی زندگی می­کرد که به دنیای کنونی ما شباهت بسیار داشت. شوپنهاور چون به اطراف خویش می­نگریست اروپا را عرصه کارزار می­دید و مشاهده می­کرد که گله انسان، وحشتزده از کشتارگاهی به کشتارگاه دیگر رانده می­شود. بشریت راه و رسم خود را یکباره از یاد برده بود. راهبران کوردل، یکی پس از دیگری، خود اتباع کور دل را به دیار نیستی می­فرستادند. روح قدرت طلبی که نخست در روبسپکیرو بعد در ناپلئون تجلی کرد به شکست کامل منتهی شد اما هنوز مردم در زیر تازیانه­های دیکتاتور در شکنجه و عذاب بودند. فلسفه شوپنهاور به طور مستقیم از تمایلی که تجاوزکاران به تحمیل اراده خود بر همنوعان دارند، زاییده شده است و می­گوید قدرت طلبی بزرگترین بشری است که در جهان پدیده آمده است. زیرا به نظر او جهان در دست قدرت خدای خیرخواه نیست. بلکه آن را شیطان بد نهاده بدسرشت اداره می­کند.

این روح شیطانی یک میل شدیدی، چون طاعون همگانی، به ما تحمیل کرده است که به شدت به زندگی مادی دل بندیم و برای حفظ آن دیگران را از میان برداریم. شوپنهاور حق داشت از این نیروی نامعقول گریزان و متنفر باشد زیرا آن را نه تنها در ویرانی و زوال اروپا مشاهده کرده بود بلکه در برآورده نشدن امیال و آرزوهای خود نیزبا آن روبرو شده بود. شوپنهاور در زندگی خود ماجراهای معنوی را به تفکرانی که در داد و ستد دست می­دهد، برتری می­نهاد. او عاشق شد و تنها نتیجه­ای که از آن گرفت این بود که معلوم شد آدمی مهمل و بی احساس و خودخواه است. همشهریان او افکارش را نمی­پذیرفتند و او در خود فرو رفت و مردی تندخو، بدگمان و بدبین شد. هرگز ازدواج نکرد و هیچ دوستی نگرفت. شوپنهاور از هر گونه جار و جنجال و سر صدا بیزار بود و می­گفت: مقدار سر و صدایی که هر کس می­تواند بی آن که ناراحت شود تحمل کند با ظرفیت روحی او نسبت عکس دارد ... سر و صدا برای هوشمندان شکنجه­ای دردناک است. او کتابهایی را نوشت اما هیچ کس کتابهای او را نخرید. اما در جواب اعتراض همسرش که می­دید مردم کتابهای او را نمی­خرند گفت: این کتابها جواهرند، خر (یعنی مردم) که جواهر دوست ندارد. خر یونجه دوست دارد. شوپنهاور چون در هتل کنار میز می­نشست همیشه یک سکه طلا روی آن می­گذاشت و چون ناهارش تمام می­شد دوباره آن سکه را در جیب می­گذاشت و می­گفت با خودم شرط بسته­ام اولین روزی که در این رستوران مشتریها در باب مطلبی غیر از اسب و زن و سگ صحبت کنند، آن سکه را به فقرا خواهم بخشید. مشهورترین کتاب او جهان همچون اراده نام دارد. جهان از دید شوپنهاور، جهانی غم آلود و ترسناک است و هیچ درام شادی در آن وجود ندارد. همه جدال و منازعه و ناامیدی و درد و رنج است. شوپنهاور می­گوید: بزرگترین بدبختی در دنیا جنگ آدمیان و اراده و میل بشر به ادامه زندگی است. این یک میل و اراده کور و بیهوده­ای است. زیرا زندگی بشر چیزی بی ارزش است و انسان مخلوق درد و رنج است. ما اسیر زندگی هستیم و چون شوق حیات ما را به ادامه آن می­کشاند مجبوریم همواره در پی موضوعی برای سرگرمی خود باشیم. بدین ترتیب زندگی ما عبارت خواهد بود از یک رشته توهمات و کارهایی که پی در پی تعقیب می­کنیم. مانند آونگ مدام بین درد و رنج حاصل از میل و آرزو و کوشش و تلاش پوچ و بیهوده از سویی به سوی دیگر در حرکتیم، زیرا همه خرسندی­ها و شادمانی­های زندگی جنبه منفی دارند. همین که به مقصد می­رسیم مثل این است که از عطشی سیراب شده­ایم ولی بلافاصله سراب دیگری به چشم می­رسد و ما را به سوی خود می­کشد. شوپنهاور می­گوید: حتی به وسیله خودکشی انسان قادر نیست به این عطش عمومی حیات پایان بخشد. چه هر یک از ما بخشی از وجود ازلی و ابدی هستیم و هر چند بخشی ممکن است بمیرد، قسمت ازلی با سماجت به حیات ادامه می­دهد. مرگ ممکن است دشمن یا دوست افراد زنده باشد ولی اراده جهانی برای ادامه حیات، دشمن سرسخت و رام نشدنی مرگ است. عقیده او این است که عطش روز افزون انسان او را علی الدوام به چرخ زندگی زنجیر کرده است. طبیعت ما را فریب داده تا این بدبختی دایم را در نژاد خود حفظ کنیم. طبیعت به جنس زن، در سالهای چندی، ثروتی از زیبایی و فریبندگی عنایت کرده است که در خلال آن سالهای دلربایی و شکفتگی بتواند توجه بعضی از مردان را به سوی خود معطوف کند. بعد همین که یکی دو بچه آورد، درست مانند ماده مورچه که پس از باروری پرهایش می­ریزد، زیبایی خود را از دست می­دهد زیرا دیگر وظیفه­اش تمام شده است. کسی که عاشق می­شود آلت بی اراده و عامل ناپنهانی طبیعت است.

همین که طبیعت به مقصود خود رسید و گروه مورد نظر را به میدان تنازع بقا فرستاد، چشم عاشق را بینا می­کند. هر کس چنین می­پندارد که آزاد است ... اما بر اثر تجاربی که حاصل می­کند درمی­یابد که حتی در اعمال شخصی آزاد نیست بلکه محکوم الزام ضرورت است و به رغم همه تصمیمات و تدابیری که به کار می بندد، از تغییر خلق و خوی خویش عاجز و درمانده است و مجبور است سجایا و صفاتی را که به داشتنش محکوم شده، همچنان با خود نگهدارد. عطش کشتار و خون خواری در تمام انواع حیوانات وجود دارد و در نوع انسان به صورت بسیار اهریمنی و خبیث ریشه دوانده است. جنگ و جدال مایه اصلی شر در این زندگی دردآلود ماست.

منبع: ماجراهای جاودان در فلسفه ـ هنری توماس ـ ترجمه احمد شهسا.